*راوی*با کف دستش فشار خفیفی به قفسه سینش آورد و باعث شد که دقیقا روی تخت پشتش فرود بیاد...
روش خیمه زد و باران بوسه هاش رو از سر گرفت...
چشمای خمارشدش، لبهای قرمزش،خط فکش همه اینا زیر سیل بوسه های تهیونگ درحال غرق شدن بودن
نفس نفس میزد و این برای بدن جونگکوکی که هرلحظه و هربار تشنه تر از قبل خواهان بوسههای تهیونگ میشد چیزی طبیعی بود... نبود؟
دستاش دو طرف بدن خرگوش کوچولوش رو گرفت و چنگی به پهلوهاش زد
ناله خفیفی که از دهن جونگکوک خارج شد جریان برق سریعی رو از بدن تهیونگ گذروند و به قلبش رسوند وحشیانه دستش رو لای پای کوکیش کشید و با دست دیگش تیشرتش رو بالا نگه داشته بود و مک های محکمی به عضله های شکم کوکیش میزد ناله جونگکوک همراه با اسم تهیونگ از دهنش خارج شد
_..هاااه..ته
تنها کاری که میتونست انجام بده همین بود، ناله کردن
دستش رو پایین برد و دور عضو حجیم شده تهیونگحلقه کرد ناله آه مانندی که از دهن تهیونگ بیرون پرید نیشخند بیحالی رو رو لبای جونگکوک نشوند و باعث شد دستش رو ذرهای بالا و پایین ببره تهیونگ بالاتر رفته بود اینبار نوک سینهی جونگکوک رو لیس میزد نالههای کوکیش قشنگترین موسیقی بود که تو طول زندگی بیست و هفت سالش شنیده بود و لعنتی....اون به شدت خوشمزه بود
جونگکوک طاقت نیاورد و چشماشو با هدف پیدا کردن عضو حجیم شده تهیونگ باز کرد اما....
با اضطراب بیدار شد و به اطرافش نگاه کرد طبق معمول همهی این دوهفته تو اتاق کارش و رو میز خوابش برده بود اما این بار یه تفاوت کوچیک وجود داشت....اونم این بود که کیم تهیونگ درست بالاسرش ایستاده بود و با خنده کجی رولباش نگاش میکرد رو صورتش خم شده بود و قبل از هر حرفی آب دهنی که از گوشه لبای جونگکوک در حال ریختن بود رو با شصتش گرفت
_ساعت خواب جئون
آب دهنشو قورت داد و سرتا پاشو اسکن کرد
تهیونگ توی خوابش فقط یه شلوار جین پاش بود درست مثل همون صبحی که تو اتاقش از خواب بیدار شده بود کیم تهیونگ الان،پسر رئیس شرکت کت و شلواری مشکی به تن داشت و..خدای من چطور ممکنه انقدر خوش استایل باشه؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و صاف ایستاد
_بهم گفتن شبا اضافه کاری وایمیسی
چرا؟حجم کار واست سنگینه؟میتونم به رئیس امور بایگانی بگم کاراتو کمتر کنه
دو هفته بود که ندیده بودش حالا بعد از دو هفتهی کوفتی اومده بود واینطور ازش حمایت میکرد؟
نمیگفت یه وقت دلش براش بلرزه؟
بدون حرفی بلند شد و روبروش ایستاد
_ نه همه چی عالیه اینجا چیکار میکنی؟
ابروهای تهیونگ ناخوداگاه بالا پریدند و خندید
_برای اومدن تو اتاقای شرکتم باید از کسی اجازه بگیرم بانی؟
*جونگکوک*
لبمو گاز گرفتم راست میگفت ولی متاسفانه تخستر از این حرفا بودم که حرفی نزنم و ساکت بمونم
_اصلا...اصلا اینجا چیکار میکنی؟من دوهفتهست که اینجا مشغول به کار شدم و برای بار اوله که اومدی اینجا چرا؟
فضای بینمون خیلی کوچیک بود خواستم ذرهای فاصله بگیرم که فهمید و جلوتر اومد با هرقدمی که عقب میرفتم جلو میومد که باعث شد تقریبا به دیوار پشتیم بچسبم حالا تموم اون خواب لعنتی با جزئیات جلوی چشمام رژه میرفتن و من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نگاهم رو روی لباش زوم نکنم یکی از دستاشو رو دیوار گذاشت و سمتم خم شد و جز به جز صورتم رو دید زد
_جئون جونگکوک
نفس لرزونم رو بیرون دادم و ناخوداگاه نگاهم به سمت لباش کشیده شد شدیدا خوردنی به نظر میرسید
خدایا ظلم بود...دوستش داشتم؟از علاقهی زیاد بود که انقدر تشنش بودم؟
نه نه فقط یه هوس مسخره بود که از اون خواب مسخره تر نشات میگرفت...مگه نه؟
فاصلشو کم و کمتر کرد تا جایی که لباش تقریبا جایی بین چشمام فرود اومدن چشمامو بستم و نالهی کوتاهی از بین لبام خارج شد
لعنتی...لبمو گاز گرفتم تا از هر صدای اضافی دیگهای جلوگیری کنم که صداش بلند شد
_من همهی این دوهفته
بالای ابروی راستم رو بوسید
_تک تک روزاش
بالای ابروی چپم رو بوسید
_راس ساعت یازده تا دوازده
دوباره بین چشمام و بوسید و پایینتر اومد
_قبل از اینکه بری ناهار بخوری
نوک بینیم رو بوسید
_تو همین اتاق
چشمای بستم رو بوسید
_چکت میکردم تا مشکلی نداشته باشی
عقب رفت تا عکسالعملم رو ببینه و با دیدن چهرهی گنگم لبخند زد وبا چونش به گوشهی سقف اشاره کرد دوربین کنار اتاق گویای همه چیز بود اخم کردم و با اینکه دلم میخواست لمسش کنم ولی جلوی خودمو از زدن مشتی به شونش گرفتم
_تحت نظرم میگیری؟
تو چشمام زل زد و آروم سرتکون داد خواستم اخمم رو حفظ کنم ولی پمپاژ بیش از اندازهی قلبم نذاشت
تهیونگ با دیدن درگیریم با خودم لبخندی زد و جلوتر اومد
_آدما چیزایی که براشون مهمن رو زیرنظر میگیرن
ضربان قلبم رو تو دهنم حس میکردم
_یعنی....الان من....واست مهمم؟
خندید ولی مقصدش جایی دیگه بود هدف لباش لبام بود و هیچکدوم از سلولای بدنم مقاومتی دربرابرش نمیکردن حتی جفت چشمام تشویقشم میکردن...
و اوکی فاک...من بی اندازه برای بوسیدنش ثانیه هارو کوتاه میکردم به لباش نگاه کردم
فقط به اندازه یه نفس باهم فاصله داشتیم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد و من برای دومین بار تو یه روز برای بدست آوردن یه لذت روحی محشر شکست خوردم
جفتمون نفسای حبس شدمون رو بیرون فرستادیم عقب کشید و با عقب کشیدنش سرمای قابل توجهی بهم خورد دستی به پشت گردنش کشید و با صدایی بم شده گفت
_جواب بده
اسم جین رو صفحه خودنمایی میکرد و من واقعا تو اون لحظه دلم میخواست از هستی ساقطش کنم گوشی رو برداشتم و پرحرص گفتم
_به جون مامان اگه کارت مهم نباشه میام خونه تا جون داری....
فریاد زد
_جونگکوکخودتو برسون خونه آتیش گرفته....
*راوی*
اتفاقات خیلی سریعتر از اون چیزی که انتظار داشت پشت هم رخ میدادن و نکته افتضاحش این بود که نمیتونست جلوشون رو بگیره
تنها کاری که تهیونگ تونست انجام بده این بود که با پدرش تماس بگیره و بگه که به دوستش که رئیس شرکت بیمه خانوادهی جونگکوک بود بسپره که هزینهی این آتیش سوزی رو زودتر به دستشون برسونه
کنار جونگکوک ایستاد و به خونشون نگاه کرد اونقدرام نسوخته بود یعنی وسایل داخل خونه خسارت زیادی ندیده بود ولی خب همه لوازم آشپزخونه سوخته بود یکی از سیمهای برق پاره شده بود و اتصالیی که کرده بود باعث شروعش شده بود
صاحب خونه خیلی سریع خودش رو رسونده بود و بااینکه با بیمیلی به خونه نیمه آتیش گرفتش خیره شده بود به کمک آقای جئون رفته بودو وسایلی که سالم مونده بودن رو از آشپزخونه بیرون کشیده بود
جین،برادر کوچیکتر جونگکوک کنارش مادرش ایستاده بود و سعی میکرد آرومش کنه و تهیونگ به آرومی کنار جونگکوک ایستاد
با چشمایی که هرلحظه امکان سرریز شدنش وجود داشت به خونه تقریبا سیاه شده زل زده بود جلوش ایستاد و خط نگاهش از روی خونه رو برید سعی کرد کلمات درستی برای دلداری انتخاب کنه بنابراین دستی رو شونش گذاشت و فشردش
_هی نگران نباش همه چیز درست میشه
خداروشکر خانوادت چیزیشون نشد
ولی از اونجایی که مادرش هم همیشه بهش میگه اون هیچوقت تو دلداری دادن درست عمل نمیکرد
نه تنها باعث نشد آروم بگیره بلکه همون لحظه منفجر شد و بلند بلند زد زیر گریه
تهیونگ بود که هول کرد و اولین فکری که به ذهنش رسید رو عملی کرد
دستش رو پشت گردن جونگکوک برد و صداش رو با فرو کردن سرش بین گردن و شونش خفه کرد
هنوز هم گریه میکرد ولی اونقدر بلند نبود که توجه همه رو جلب کنه با کف دستش به کمرش ضربههای آرومی زد
_هیسسس آروم من پیشتم نگران نباش کمکتون میکنم از پسش برمیایم
دستای جونگکوک که رو پهلوهاش نشست و کتش رو تو مشتاش فشرد ضربان قلبش رو به حدی زیادی بالا برد
و لعنتی ....خجالت آورترین چیز تو اون لحظه میتونست تحریک شدنش توسط جونگکوک باشه وسوسهی دست کردن تو موهای جونگکوک بد تو دلش افتاده بود و بااینکه هیچوقت نتونسته بود جلوی عکسالعملای بدنش رو جلوی جونگکوک بگیره پس ناخوداگاه دستش بلند شد وتوی موهاش رفت
_نگران نباش کوکی یه فکری میکنیم...
و نفهمید کی ولی صدای هق هقای جونگکوک قطع شد حتی صدای ضربان قلب خودش هم آروم شد و کی میگه معجزه وجود نداره؟
جونگکوک معجزهای تو آستینش داشت یا موهاش هرچی که بود تو اون لحظه به داد جفتشون رسیده بود.................
سرکردن تو اون خونه بدون برق و گاز مسلما کار سختی بود و تهیونگ اولین اقدامی که کرد رسوندن جونگکوک و خانوادش به هتل پدرش بود و همونطور که یکی از بهترین اتاقارو در اختیارشون میگذاشت بهشون اطمینان داد با توجه به خسارت پیش اومده پولشون رو از بیمه میگیره
خانوم جئون اونقدر تو بغلش نگهش داشت و ازش تشکر کرد که آخر جین و جونگکوک جلو اومدن و مادرشون رو ازش جدا کردن
جین بود که زودتر از همه به خودش اومده بود
_مامان مقدار زمانی که تهیونگ شی رو امشب بغل کردی منو تو کل زندگیم بغل نکردی
خندید و جین کتک محکمی از مادرش خورد آقای جئون جلو اومد و رو شونش زد
_نمیدونم چطور لطفتو جبران کنم
تهیونگ لبخندی به پدرانههاش زد و دستشو روی دستای آقای جئون گذاشت و لعنتی چطور ممکنه جونگکوک انقدر شبیه پدرش باشه؟
_فعلا استراحت کنید همتون امشب خسته شدین اگر به من اجازه بدین من دیگه برم
جونگکوک از روی مبل بلند شد و درحالی که پشت سرش راه افتاد گفت
_تا جلوی در باهات میام
به پدر و مادرش تعظیمی کرد و درحالی که از اتاق بیرون میرفت خطاب به جونگکوک گفت
_حواست به پدر و مادرت باشه این دوسه روز برات مرخصی رد میکنم تا فکراتونو رو هم بذارین و ببینین میخواین چیکار کنین هرچی که باشه حمایتتون میکنم نگران چیزی هم نباشین خب؟
جونگکوک لبخندی به این روحیه حمایتگر رئیسش زد طبق معمول کارخونه های قندآبکنی تو دلش مشغول به کار شدن قدمی جلو گذاشت و عزمش و جزم کرد
_من یه تشکر بهت بدهکارم
تهیونگ متقابلا خندید و یه قدم به عقب برداشت
_باهات حساب میکنم نگران اونم نباش
اینبر جونگکوک بود که قدم عقب رفتش رو جبران کرد قدمی بهش نزدیک شد و درو بست حالا کامل بیرون از اتاق بودن و توی راهروهم کسی جز اون دونفر نبودن
_ولی من میخوام یه مقداریش رو الان بهت بدم
ابروهای تهیونگ بالا پرید
انتظار اینجمله رو نداشت داشت؟
_ خب؟چجوری میخوای جبرانش کنی؟
دستاشو بهم مالید و نگاهش رو دزدید ...لعنتی حتی وقتی استرس داشت هم جذاب به نظر میومد
تهیونگ که با شیفتگی مشغول دیدزدنش بود دستاشو تو جیبش فرو کرد و منتظر نگاش کرد نگاهی به اطراف کرد و دو قدم باقیمونده رو از ترس پشیمون شدنش تقریبا دوید
دستاشو رو شونه تهیونگ گذاشت و جایی نزدیک لبش رو بوسید و سریع عقب کشید
کارش شاید به پنج ثانیه هم نکشید ولی اونجای
ی که بوسیده بود نبض گرفته بود و....
با استرس لباشو گاز گرفت
_من....میدونی...متاسفم...میخواستم یه جوری...
تهیونگ بود که نذاشت حرفی بزنه دو طرف بازوش رو گرفت و کاری که میخواست انجام بده رو کامل کرد
لباشو محکم رو لبای کوکی کوبید
چشمای جونگکوک گردتر از حالت معمول شد اما چشمای تهیونگ از مستی لبای جونگکوک بسته شد
اون لحظه واقعا مهم نبود کسی از اتاقای طبقه بیاد بیرون یا حتی مهم نبود یکی از اعضای خانواده جونگکوک اونارو ببینه اونقدر غرق لبای خیس خرگوش کوچولوی جلوش شده بود که چنگ محکمی که کوکی به پیراهنش زد هم نتونست از اون مستی خارجش کنه به آرومی لباشو رو لبای جونگکوک حرکت میداد و وقتی این مستی تموم سلولای مغزش رو از فعالیت ساقط کرد که جونگکوک هم شروع به همکاری کرد مک آرومی به لب پایینش زد و باعث شد نالهی آرومی از طرف جونگکوک میون لباشون خفه بشه
جونگکوک شیرین بود.... شیرینی که هیچوقت دلت رو نمیزنه و میخوای تا آخر عمر اون شیرینی رو حس کنی نفهمید چقدر تو اون حالت موندن ولی وقتی از هم جدا شدن که هردو برای ذرهای اکسیژن تقلا میکردن
اما تهیونگ سیر نشده بود تقصیر خودش هم نبود لبای سرخ جونگکوک بیش از اندازه وسوسه انگیز بودن
بوسه کوتاه دیگهای رو لباش کاشتمو با دستاش صورت خرگوشک تازه وارد زندگیش رو قاب گرفت
کوکی نفس نفس میزد و با دستاش به پهلوهای تهیونگ فشار میاورد
تهیونگ زبونش رو لبای نبض گرفتش کشید و بوسه کوتاه دیگهای رو لبای کوکی نشوند
_فکر کنم همین نصف بدهیتو صاف کرد
نگاه جونگکوک بین چشما و لباش حرکت کردن
_همش صاف نشد؟
دوباره بوسه کوتاهی رو لباش زد
_نه، باید این شانسو برای خودم جور کنم که یه بار دیگه طعمشونو بچشم یا نه
خندید و تهیونگ با تموم سلولای بدنش که اسم جونگکوک رو فریاد میزد عاشق لبخنداش شد
*بکهیون*
نیم نگاهی به ساعت انداختم از ده گذشته بود و لوهان وقتی تا این موقع برنمیگشت یعنی دیگه نمیومد و امان از این رابطههای عاشقانهای که هم حالتو بهم میزنه هم ته دلت رو میلرزونه
پوف کلافه ای کشیدم امروز بیش از اندازه بیحوصله بودم و حتی کلاسای صبحمو پیچونده بودم و با پیامی به جیمین خستگی رو بهونه کردم و تمرین رو هم پیچوندم گیتارمو دستم گرفتم تا سیمهاش رو کنم که سروصدایی از بیرون بلند شد
اهمیتی نداشت، خوابگاه پسرونه بدون این سروصداهای سرسام آور خوابگاه پسرونه نبود و من هنوزم منطق خودمو از ترک کردن خونه ساکت و راحت مادروپدرم و اومدن به این خوابگاه درک نمیکردم
دوباره به کارم مشغول شدم که در به شدت باز شد و کسی داخل اتاق پرید و سریع درو بست صداهای پشت در هنوز قطع نشده بودن و من فقط به پارک چانیولی نگاه میکردم که در حالی که نفس نفس میزد به سمتم اومد و دستاشو رو هوا تکون داد
_قایمم کن قایمم کن وگرنه این مسئول خوابگاهتون منو میخوره
اونقدری از حضور چانیول اونم تو اتاقم،اونم این وقت شب شوکه بودم که حتی قدرت حرف زدنم نداشتم
فقط تند تند به سمتش رفتم و تقریبا به سمت کمد لباسا پرتش کردم دقیقا بعد از جا گرفتنش تو کمد صدای نگهبان خوابگاه نزدیکتر شد و من تو همون چند ثانیه که نگهبان با شدت درو باز کنه دوباره رو تخت نشستم و گیتارم رو تو دستم گرفتم و لعنتی باید یادم میموند از این به بعد در اتاقو قفل کنم...
آقای مین نفسی تازه کرد و دست به کمر شد
_اوه بیون یه پسر تقریبا دراز نیومد تو اتاقت؟
سعی کردم ذهنمو از اون صفتی که آقای مین به چانیول داده بود دور کنم و نخندم
از رو تخت بلند شدم
_نه اقای مین اتفاقی افتاده؟
پوف کلافهای کشید
_اینهمه سال مسئول خوابگاهم برام هزار بار پیش اومده که بخوام کسی رو مجبور کنم که از خوابگاه بیرون نره ولی هیچوقت پیش نیومده بود که کسی رو مجبور کنموارد خوابگاه نشه این پسر از ساعت هفت تا حالا جلوی در خوابگاه ایستاده بود و میخواست بیاد تو تا الان همینکه رفتم یه لیوان آب بخورم از دستم در رفت
چشمام گرد شد چانیول از سه ساعت پیش تا حالا پشت خوابگاه پسرونه چیکار میکرد؟
سعی کردم اقای مین رو دست به سر کنم درحالی که دستمو پشتش میذاشتم و به بیرون از اتاق میفرستادمش گفتم
_شاید بی خیال شده و رفته شمام خستهاین بهتره بعد از اینکه اتاقارو دیدین و مطمئن شدین که رفته برین و استراحت کنید
سری تکون داد و کلاهش رو رو سرش فیکس کرد
_حق باتوئه به هرحال شب خوش پسرم
احترامی گذاشتم و همینکه رفت سریع درو بستم و دوتا قفلم بهش زدم که هیچکس هوس نکنه دوباره اینجوری خودشو تو اتاقم پرت کنه
به سرعت به سمت کمد لباسا رفتم و درشو باز کردم چانیول به افتضاحترین حالت ممکن خودش رو تو کمد جا داده بود پاهاش رو هوا بود و دستاش تو هم پیچیده بودبا نگرانی به سمتش خم شدم
_این چه وضعشه؟چرا خودتو اینجوری کردی؟اصلااینجا چیکار میکنی؟ از ساعت هفت تاحالا اون بیرونی؟مگه اینجا خوابگاه دخترونست که سه ساعت وایسی تا بتونی دوست دخترتو....
با کشیدن دستش و افتادن یهویی چانیول رو خودم هین کوتاهی کشیدم و برای نخوردن سرم رو زمین یقشو گرفتم و باعث شد اونم همرام رو زمین بیوفته....
*چانیول*
خندم گرفته بود چی فکر میکردم و چی شد
دستمو تکیهگاهم قرار دادم تا از افتادن وزنم رو بدن بکهیون جلوگیری کنم به چشمای پر از اضطرابش نگاه کردم و خندیدم
چطور یه جفت چشم به همین راحتی آدمو یاد یه پاپای کوچولو و ریزه میزه میندازه؟
همونطور که چتریاشو از رو چشماش کنار میزدم زمزمه کردم
_تو خوابگاه پسرونه یکی بود که برام ارزشش بیشتر از همهی دخترای توی خوابگاه دخترونه بود و از امروز صبحم حال و حوصله نداشت و جلوی چشمام نبود پس من براش یه چیز خیلی خیلی خوشمزه آوردم
و درحالی که ذرهای ازش فاصله میگرفتم تا دستم به کولم برسه آبنباتارو بیرون آوردم و جلوی چشمای گردش تکون دادم
_تادا...از هموناییه که خیلی دوست داری
خودمم میدونستم رفتارم درست مثل یه دوست پسر احمق بود که به دوست دخترش بیش از حد توجه میکنه ولی بکهیون فرق داشت اون لعنتی باهمهی آدمای اطرافم فرق داشت و این فرقش باعث ایجاد تغییراتی تو رفتار و اخلاق من نسبت به خودش به وجود اورده بود چیزی که فقط مختص بکهیون بود
نباید به خودم دروغ میگفتم از بکهیون خوشم اومده بود اونم خیلی زیاد گی نبودم و حسی هم به پسرای اطرافم نداشتم ولی بکهیون...اون..بیش از اندازه جذاب و خواستنی بود و من بعضی وقتا از این جذابیت میترسیدم
بکهیون همونجور خیره نگاممیکرد و سعیی تو کنار رفتن از زیرم نداشت
لبخند زدم و سریع بوسهای رو پیشونیش که با چتریاش پوشونده شده بود زدم و بلند شدم
_بیا باهم بخوریمشون دلم نیومد تنها بخورم تازه از این کارتای بازی هم توش داره....
صدای خش خش و بلند شدنش از روی زمین رو شنیدم و بعد از چند ثانیه به کاسه سفیدی که به سمتم گرفت خیره شدم جلوم نشست و در حالی که آبنباتارو تو کاسه خالی میکرد گفت
_رو زمین نریز لو غر غر میکنه حوصلشو ندارم
عصبانی بود؟چرا اخم داشت؟از چی؟ از اینکه بوسیدمش؟یا ازاینکه سریع عقب کشیدم؟ عقب نکشیدم چون حس میکردمکه بکهیون بدش میاد عقب کشیدم چون میدونستم نمیتونم خودمو در مقابلش کنترل کنم
_میخوای امشب اینجا بخوابی؟
سوالشو با سوال جواب دادم
_میخوای بندازیم بیرون؟
پوزخندی زد و آبنباتی تو دهنش انداخت و همونجور که مک میزد گفت_لو امشب نمیاد دوتا تختم که هست فکر نکنم مشکلی پیش بیاد
ابرویی بالا انداختم
_ولی من فکر میکردم قراره رو یه تخت....
_هیااا
خندیدمو دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم گاهی وقتا اذیت کردنش بیش از اندازه میچسبید......
به تخت لوهان خیره شدم و سرمو خاروندم
_هم اتاقیت که احیانا مریضی پوستی نداره؟
*راوی*
و انگار اینچانیول نبود که همین چند ثانیه پیش بهونهی مریض پوستی داشتن لوهان رو میکرد و حالا بعد از گذشت شاید ده دقیقه در حال دیدن خواب ششمین یا هفتمین پادشاه بود بکهیون نگاهی به صورتش انداخت غرق خواب بود و درست مثل پسربچهی شروشیطونی شده بود که حالا به مظلومترین حالت ممکن خوابیده بود گاهی وقتا پیش خودش فکر میکرد که چانیول برای بزرگ شدن یه ذره عجله کرده....ناخوداگاه به سمتش رفت و کنارش رو تخت نشست بدون اینکه حرکاتش دست خودش باشه دستش رو بلند کرد و تو موهای چانیول فرو کرد اونقدر لخت و خوشحالت بودن که از زیر دستش در میرفتن با لبخندی دلنشین نظاره گر موهاش بود چنگ ملایمی به موهاش زد و باعث شد چانیول تو عالم خواب و بیداری نالهی کوتاهی سر بده و سرش رو بیشتر توی بالشت فروکنه
نفهمید چطور خم شد و روی شقیقهی چانیول رو بوسید فقط وقتی به خودش اومد که خودش رو تو بغل چان دید و دستش رو دور بدن چانیول حلقه کرده بود و از همه دلنشین تر وستایی بود که از دوطرف بدنش رد شدن و دورش حلقه شدن حرفی نمیزد...حرفی نمیزدن
مسخره بود ولی هردوی اونا کشش خاصی نسبت بهم داشتن که هیچکدوم نمیتونستن انکارش کنن
شاید این کشش یه نشونه بود... نشونهای از دوست داشتم نشونهای از عادت یا حتی فراتر از اون.....نشونه ای از عشق
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...