Part7

852 70 10
                                    

با کشیده شدن یقه م توسط برکا چشمام و باز کردم.

_بلند شو.زودباش 

میز چوبی و تکه تکه کرده بود و کلید و برداشته بود! لیسا درست میگفت، اون واقعا روانی بود.

هوا سرد بود و من هم لباس مناسبی تنم نبود.شب بود و تاریک و من خیلی از تاریکی میترسیدم.تنها چیزایی که حیاط بزرگ هومزکولینگ و روشن میکرد، چراغای کوچیک اطراف حیاط بود.

چشمم به نگهبانا افتاد، خداروشکر که اونجا بودن.با وجود اونا برکا نمیتونست در و باز کنه.

برکا ایستاد.

_خب گوش کن.میری جلو و وادارشون میکنی بهت نگاه کنن

گیج نگاهش کردم

_چی؟

عصبانی شد.

_دختره ی عوضی خوب گوش کن.میری و نگهبانارو مجبور میکنی برگردن سمتت.وگرنه تکه تکه ت میکنم.

و به سمت در هلم داد.اشک تو چشمام حلقه زد و ناچار سمت در راه افتادم.

یکی از اون نگهبانا جاستین بود که یه بار ازم خواستگاری کرده بود.بادیدنم گفت:

_رزان؟

چشماش از شدت تعجب گرد شده بود.

_تویی؟

چیزی نگفتم.

_به پشت سرت نگاه کن.

میدونستم که اگه مجبورش نکنم پشت سرشو بپاد، تاچندثانیه دگه جسدش و میبینم.

اخم کرد:

_چی داری میگی؟حالت خوبه؟

فریاد زدم:

_به من نگاه نکن چــ…

چشم های جاستین همونطور که مردمک هاش به من خیره بودن،بسته شد.و روی زمین افتاد.سمتش دویدم و اسمش و صدازدم:

_جاستیـــن

ولی اون مرده بود.چاقوی بزرگی پشت گردنش فرو فته بود و قسمتی از گردنش و از سرش جدا کرده بود.اشک هام جاری شد.این پایان، برای اون زیادی غم انگیز بود.

چشمام به برکا افتاد.دست جسد ادام -نگهبان دیگه- رو در دست داشت و جسدش و تا اینجا کشیده بود.

پس اون …. با چاقوی ادام جاستین و کشته بود؟

خنده ی عجیبی کرد و گفت:

_اون نگهبانای دیگه از این یکیم پخمه تر بودن. لیسا ی احمق میتونست با کشتن چند نفر به راحتی از اینجا بره بیرون ولی اون احمق …

تحملم سر اومده بود.دیگه طاقت حرفاش و نداشتم.اگه قراره بمیرم، چه بهتر.من که چیزی واسه ازدست دادن ندارم.

_لیسا احمق نیست

و اشکام و پاک کردم.بلند شدم و روبه روش ایستادم.

✪Evil Love : Chaelisa❂Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt