Part18

591 60 4
                                    

لیسا چیزی نگفت و فقط به موها و لباس های خیسش زل زد.نفسش را با عصبانیت بیرون داد و به محض بالا اوردن مردمک هایش، چشمش به قصر درخشانش افتاد که زیر نور ماه برق میزد.

_این..قصر منه

رزی با بی حالی چشم باز کرد و قصر عظیم را برانداز کرد.اینگونه به نظر میرسید که دارد رویا میبیند.لیسا قدمی هایش را تند تر کرد.رزی کمی کندش میکرد اما اگر بودن با رزی امنیت رز را تضمین کرد، عیبی نداشت.زمزمه وار گفت:

_و وقتی پسش بگیرم...میشه قصر من وتو

با سرعت دوید و قبل از اینکه نور چراغ نگهبانی رویش بیفتد پشت دیوار پنهان شد.رزی حال خوشی نداشت و هنوز هم اب از لباس هایش چکه میکرد.ارام کنار دیوار گذاشته ش و روبه رویش ایستاد.موهای خیسش را لمس کرد:

_خوبی؟

رزان به نفس نفس افتاده بود.به سختی سر تکان داد و تایید کرد.لیسا نفس عمیقی کشید و بلند شد و نیشخند زد.

_پس..حالا وقت شروع نقشه س

طرف قسمت اجری و کهنه از دیوار رفت.قسمت عجیبی که انگار یادشان رفته بود باز سازیش کنند و اجرهایش را هم بد و کج گذاشته بودند.رزی با چشمان نیمه باز به لیسا زل زد.لیسا با تردید اجر کج شده را فشرد.رزی با گیجی به او نگاه میکرد:

_چی کار ...میکنی؟

لیسا بدون اینکه متوجه حرف رزی شده باشد، اخمی کرد و دو ضربه روی اجر سمت چپه اجر کج زد.رزی با تعجب منتظر جواب لیسا بود.لیسا ارام روی زمین چمباتمه زد و با کندن شاخه ای از درخت مشغول خراشیدن گِل و چمن و نوشتن کلماتی روی زمین شد.رزی با اخم به دیوار تکیه داد و همین که خواست دوباره سوالش را بپرسد، صدای لیسا که حالا ایستاده بود را شنید:

_چپ چپ راست.بالا بالا چپ.راست راست چپ

و بعد از گفتن این کلمات به حالت شعر گونه انگشتانش را با ضرب روی اجر های همان قسمتش گذاشت و با ریتم ضرب گرفت.رزان کمی خودش را روی زمین کشید و علارغم سرما و درد کم بدنش -در اثر همان تیر گلوله مانند برکا که پادزهر توی قصر لیسا بود- با دقت به لیسا زل زد.لیسا همان کار را دوباره تکرار کرد و این بار صدای "تق" مانندی باعث شد لیسا از دیوار فاصله بگیرد.رزی هنوز هم متوجه نمیشد.صدا بازهم امد و بار سوم، اجر ها درون دیوار فرو رفتند و حفره ی بزرگی توی دیوار به وجود امد.

حالا رزی بابهت و دهانی باز به لیسا که با نیشخند به او نگاه میکرد، زل زده بود:

_چی ..چی شد…

لیسا تک خنده ای کرد.رزی حق داشت اگر تعجب میکرد.از این راه مخفیه عجیب، فقط خودش و جیسو خبر داشتند. به حفره اشاره کرد و با یاداوری خاطرات بچگیش گفت:

_وقتی بچه بودم، اجازه ی اینکه جیسو رو بیارم تو قصر و نداشتم.پس یه راه مخفی پیدا کردم و جیسوهم یه رمز بچگونه و مزخرف براش گذاشت تا بتونه وارد قصر بشه!

✪Evil Love : Chaelisa❂Onde histórias criam vida. Descubra agora