Part19

559 56 2
                                    

Rose pov

اتاق تاریک نبود.گرچه مخروبه بنظر میرسید، ولی در نیمه بازی که از میونش نور توی اتاق رسوخ میکرد، مانع از تاریک شدن اتاق میشد.درد توی بدنم بیشتر و بیشتر شده بودبه طوری که با دو دستم شکمم و گرفته بودم و میفشردم.عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و از طرفی نگران لیسا بودم.به صندلی تکیه دادم و همین که خواستم دستم و روی میز کنارم بزارم و به تکیه بدم، متوجه صدای بلندی شدم.انگار چیزی افتاده بود.

سرم خیلی تند چرخید.صدای بلندی بود.اگه کسی  شنیده باشه… سرم و تکون دادم و سعی کردم افکار منفی و از سرم بیرون کنم.نه .به هیچ وجه.هیچکس نباید بیاد اینجا.مخصوصا وقتی لیسا نیست.

چشمام و ریز کردم تا بفهمم صدای چی بوده ولی با دیدن نور ابی و جهنده ای که مدام از جهات مختلف حرکت میکرد و یه جا بند نبود، چشمام گرد شد.انقدر سریع حرکت میکرد که توان تشخیص اینکه چه موجودیه رو نداشتم.فقط مردمک هام به سرعت دنبالش میکردن.درهمون حالت با صدای ارومی زمزمه کردم:

_تو..تو دیگه چی...

با پریدن ناگهانی جرقه ی ابی رنگ و قرار گرفتنش درست جلوی چشمام، چشمام گرد شد.یه موجود ابی رنگ بود که...چه موجودی بود؟ دماغ پهن و کوچولویی داشت و قدش پنج سانت بود.موهای براق و سیخی داشت و چشماش به طرز ترسناکی میدرخشید.پشت بدنش کاملا شعله ور بود.شعله های ابی.

با تعجب و ترس بهش زل زدم.اون دقیقا رو بینیم نشسته بود. سرم عقب رفت.با تته پته گفتم:

_تو..دیگه..چه جونوری…

طرف چپ صورتم سوخت و سرم عقب پرتاب شد.اون لعنتی تو صورت من سیلی زد؟ عصبانیت بهم هجوم اورد.از جام بلند شدم و با صدای بلندی گفتم:

_توی عوضـــ…

با به یاداوردن اینکه کجام، دستم و رو دهنم گذاشتم و با اخم دندون قروچه ای کردم.اون موجود که بی شباهت به غول نبود رو دستم نشسته بود.صدای ظریف و پچ پچ گونه ش باعث شد تعجب کنم:

_من جونور نیستم ملکه ی عجیب غریب! 

به سرعت پرید و رو شونه م نشست.سرم چرخید.پوزخند عجیبی با لب های باریکش زد:

_من غولکم!

دهنم باز شد تا ازش سوال بپرسم و بفهمم برای چی اینجاست، اما با باز شدن در و صدای بلند کوبیده شدن در به دیوار، به صندلی چسبیدم.لبخندی زدم و با فکر برگشتن لیسا از روی صندلی بلند شدم و زمزمه کردم:

_لیسا

سرم چرخید تا لیسا رو ببینم اما…اونا اصلا لیسا نبودن.لبخندم رو لبام خشک شد و قدمی عقب رفتم و به دلیل نبودن جا، رو صندلی پرت شدم.باورم نمیشد چی میبینم.

_میدونستم اون لعنتی بالاخره میـــاد.بگیریـــدش

زن با لباس سفید و طرح قوی سفید روی پیراهنش، با صدای بلند این جمله رو گفت و خنده ی عصبی و بلندی کرد.با بهت به موجودات ترسناک و خاکستری که گرگ مانند بودن و به دلیلی شباهتشون به موجودات تو جنگل نفرین شده، حدس میزدم گرگینه باشن.زود فریاد زدم:

✪Evil Love : Chaelisa❂Where stories live. Discover now