Part4

1K 89 9
                                    

برکا تعظیم کرد و گفت:
_من و ببخشید ملکه اما شما که با خبرید، لالیسا خون انسان مینوشید و به همین دلیل خون بدنش سمی بود.
سوران اخم کرد:
_اوه، بله اصلا یادم نبود.خب حالا چرا یه اینجا اومدی؟
برکا لبخند زد و گفت:
_پرنسس دوم و دستگیر کردیم.
سوران از روی تخت طلا بلند شد و با خوشحالی داد زد:
_چی؟بیارش پیـــش من.همین حالـــا.
برکا زیر لب زمزمه کرد:
_اطاعت میشه .... سرورم!
ماموران برکا، پرنسس دوم و همسرش را جلوی تخت بزرگ سلطنت انداختند.دورتادور انها پر از الف های تاریک، خونواره های دیوانه و تمامی کسانی بود که با سوران متحد شده بودند.سوران از تخت طلایش بلند شد وگفت:
_ای وای، ببین کی اینجاست پرنسس دروغیـــن.پرنسس عزیـــزم، خیلی متاسفم که این و میگم ولی ... خوشحال میشم اگه از مقامت کناره گیری کنی!
جنی شکه شد:
_چـ ... چی؟کناره گیری؟
سورا با خونسردی گفت:
_بله، کناره گیری.به هر حال تو نمیتونی پرنسس باشی.
به جیسو نگاهی کرد و گفت:
_ما پرنسسی رو که شاهزاده نداره نمیخوایم.اگه کناره گیری نکنی، توهم به سرنوشت ملکه ی اسبق دچار میشی.
آه پر تمسخری کشید و گفت:
_ملکه ای که ذره ای قدرت نداشت.مردم ملکه ای که پادشاه نداره نمیخوان.ملکه ای که نمیتونه بچه دار بشه و حتی خوناشام اصیل هم نیست.
جنی فریاد زد:
_دروغه.خواهر من از دوران کودکی خون مینوشید.
سوران بلافاصله جیغ کشید:
_نـــه.این یه شایعه س. ملکه ی سابق هرگز خون نمینوشید.
جنی با نفرت به او نگاه کرد.به چهره ی افراد متحد سوران نگاه کرد.جنی حاضر بود قسم بخورد هیچکدام از آنها به ذره ای از حرف های سوران اعتقاد ندارد و فقط برای طلسمی که سوران روی آنها اجرا کرده بود به ناچار با او همکاری میکردند.لیسا بیش از اندازه به سوران اعتماد داشت و کتاب طلسمات را دراختیار او قرار داد اما ... سوران به او خیانت کرد.
ساعت تقریبا ده شده بود که رزی از اتاقش خارج شد و به آشپزخانه رفت.آشپز هاغذا هارا روی سینی ها میچیدند.رزی سردرگم بین انها میچرخید که به سو برخود کرد.سو یکی ازمددکاران بود که زیادی خودش را دست بالا میگرفت.
_رزان؟تو چرا تو سالن غذاخوری نیستی؟
رزی چیزی گفت.سو با تردید گفت:
_لیسا ... دوباره غذاهاش و ریخته کف اتاق؟
رزی سعی کرد لبخند بزند:
_اوومم... نه... راستش ... من مجبورش نکردم که توی اتاقش غذا بخوره.
سو که اصولا آدم قانونمندی بود، اخم کرد:
_چرا؟ اون تا یک ماه حق بودن توی سالن غذاخوری رو نداره.
لبخند رزی جایش را به اخم سردی داد:
_من پرستارشم و اینطور صلاح دیدم.الانم سرم درد میکنه ومیخواستم قرص بخورم.
از کنار سو رد شد و تنه ای به او زد.سو از رفتار رزی متعجب شد.تا به حال اینطور برخورد نکرده بود.رزی خیلی با احتیاط از میان خدمتکارها و اشپزها رد شد.میدانست که اگر احتیاط نکند، دوربین ها حضور او در اشپزخانه را نشان میدهند.پس خم شد واز زیر دوربین ها عبور کرد.اشپزخانه به دلیل آمدن رئیس شلوغ بود و کسی حواسش به رزی نبود.لیسا به او گفته بو که تحت هیچ شرایطی ، هیچکس نباید بفهمد که او وارد اشپزخانه شده و چیزی برداشته.رزی حدس میزد که برگ بابونه ی خشک شده در اشپزخانه نباشد.اما حدس زدن کافی نبود.
به اطراف نگاه کرد هیچکس متوجه او نبود.سمت چپ اشپزخانه، بالای قفسه ی کشو ها نوشته ای وجود داشت.رزی نوشته را خواند:
"سبزیجات، ادویه جات، سس گیاهی، برگ دارویی"
برای لحظه ای از ته دل خوشحال شد."بـــرگ دارویـــی"، چیزی که دنبالش بود.به سمت قفسه ی شوها رفت و بدون جلب توجه کشوی اول را باز کرد.کشوی ادویه جات.کشوی دوم.سس های مختلف.کشوی سوم ، چندتا دستمال سفره! و کشوی چهارم که اخرین کشو بود هم کشوی سبزیجات بود وبرگ خشک شده ی بابونه نداشت.رزی سردرگم به اطراف نگاه کرد.پس،"بــرگ دارویــی "...
کشوی سومم را دوباره باز کرد.سه تا دستمال سفره بود.دستمال سفره ی آبی را برداشت.زیرش چیزی نبود.نفس عمیقی کشید و دستمال را سرجایش گذاشت.اما ... برگشت و دوباره دستمال را گرفت.دستمال را به بینیش نزدیک مرد.دستمال بوی خاصی میداد.مثل بوی ... برگ بابونه ی خشک شده!
رزی با احتیاط دستمال را باز کرد.چندتا برگ خشک شده بابونه درون دستمال بود.با خوشحالی دستمال را گرفت و آشپزخانه راترک کرد.
لیسا کنار دختری نشسته بود که ادعا میکرد از آسمان سقوط کرده.از شنیدن حرف های مسخره و دیوانه کننده ی او خسته شده
بود و خداخدا میکرد رزان زودتر بیاید و نجاتش دهد.دختر کناریش چنگالش را محکم روی کیکش کوبید و به لیسا گفت:
_چقدر خوبه که رییس اومده. مگه نه؟خیلی وقت بود که یه قرباغه ی له شده ی گلی نخورده بودم!
و با چشمانش به کیک شکلاتیش اشاره کرد.لیسا با بیتفاوتی گفت:
_اون فقط یه کیکه.نه یه وزغ له ...
دخترک حرف لیسا را اصلاح کرد:
_وزغ نه. قورباغه.
لیسا کلافه شد:
_اون کیک قورباغه یا هر کوفتی که تو میگی نیستتتت.
دختر خندید.و بیتوجه به حرف لیسا گفت:
_وقتی تو اسمون زندگی میکردم از این غذاها میخوردم.
لیسا دیگر طاقت نداشت.جیغ زد:
_تـــو هــــرگـــــز از آسـمـــون سقــــط نکــــردی.
و مشتش را روی میز کوبید.تمامی بیماران ساکت شدند.و به لیسا زل زدند.خانم رییس همراه مدیر، از سالن کناری به سالن
غذاخوری امد و هراسان گفت:
_چه خبر شده؟
لیسا باخودش فکر کرد:
"حــالـــا وقتشه"
و زد زیر گریه.سعی کرد به تمامی چیزهای غمناک و دردناک زندگیش فکر کند.به بیخانمانیش در تایلند و تاج و تخت از بین رفته اش.در عرض چند ثانیه چنان اشک هایی از گونه هایش سرازیر شد که با گلوله هم اندازه بود! خانم رییس که ظاهرا زن مهربان و دلرحمی بود.بلافاصله سمت لیسا امد:
_وااای چی شده؟
پرستارها به سرعت به طرف لیسا امدند تا اورا به اتاقشببرند.رییس با اخم گفت:
_صبر کنین.
پرستاران سرجایشان ایستادند و نزدیک تر نشدند.گفت:
_حالت خوبه؟کسی بهت چیزی گفته؟
لیسا خیلی دلش میخواست بگوید که کریستل شکنجه اش میکند! و با زدن این حرف از کریستل برای توهین دفعه ی پیش، انتقام بگیرد اما حرفش را خورد.خودش را مظلوم کرد و گفت:
_من... من خواهرم و میخـــوام.
واقعیت این بود که لیسا حالش از این طرز حرف زدنش بهم خورد اما حالا وقت بروز احساسات واقعیش نبود.مدیر لی خیلی زود جلو امد و گفت:
_کریستل؟کجایی بیا و این بیمار و به اتاقش ببر.
و بعد خانم رییس را مخاطب قرار داد:
_پرستارا به اوضاع رسیدگی میکنن بهتره که ما ...
لیسا اجازه نداد حرف مدیر به اتمام برسد به دست خانم رییس چنگ زد و با لحنی که دل خودش را هم آب میکرد(!) گفت:
_لطفا رهام نکنید.اگه شما برید. من ... چطور خواهرم و
ببینم.فقط ... شما میتونید کمکم کنید.
مدیر به لیسا چشم غره ای رفت و لیسا برخلاف هر دفعه تظاهر کرد که از چشم غره ی او ترسیده.به سرعت دست خانم رییس را رهاکرد.خانم رییس نگاه تندی به مدیر لی کرد و گفت:
_اتاق این دختر کجاست؟

✪Evil Love : Chaelisa❂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora