part3

1.1K 107 18
                                    

صبح روز بعد لیسا با سروصدای بی سابقه ای از خواب پرید.محیط هومز کولینگ همیشه سوت و کور بود.سرش را چرخاند تا از برخورد نور خورشید

به صورتش جلوگیری کند.رزی بالای سرش ، دست به سینه ایستاده بود.لیسا تعجب کرد.با اتفاقات دیشب انتظار داشت تا الان استعفای رزان امضا شده باشد و رزان هومزکولینگ را ترک کرده باشد اما او با اخمی عجیب روی پیشانیش بالای سر لیسا ایستاده بود. و به لیسا نگاه نمیکرد.لیسا با اینکه دلش نمیخواست حرفی بزند، گفت:

_این سروصداها برای چیه؟

رزی با عصبانیت نفسش را بیرون داد.و فقط بالحنی کلافه گفت:

_برنامه ی صبحگاهی

باز هم نفسش را با عصبانیت بیرون داد و دامه داد:

_من میرم اگه خواستی بیا.

لیسا خواست نظرش را بگوید اما رزان منتظر حرف او نشد و بلافاصله بعد از اتمام حرفش، اتاق را ترک کرد.لیسا با سردرگمی به در بسته نگاه
کرد.پوزخندی زد .
دختره ی احمقه لوس

بعد از رفتن رز، کریستل سینی به دست، وارد اتاق شد و بدون نگاه به لیسا با سردی گفت:

_صبحونه ت و توی اتاقت بخور.

قبل از رفتنش لیسا پرسید:

_چرا؟من که مصدوم نیستم.

کریستل با اینکه علاقه ای به پاسخ نداشت گفت:

_خانم مدیر اینطور خواستن.

لیسا با خودش گفت:

برنامه ی صبحگاهی؟ سرو صبحونه توی اتاق؟اینجا چه خبره؟

بدون توجه به حرف کریستل از اتاق بیرون رفت.بیماران توی حیاط بزرگ هومز کولینگ تمرینات ورزشی میکردند! و عده ای روی نیمکت ها نشسته بودند و توسط پرستارشان بهشان غذا داده میشد.رزی روی نیمکت کنار یکی از بیماران نشسته بود.لیسا با عصبانیت به او نگاه کرد.و به سمتش رفت.کنار نیمکت ایستاد.رزی با پران که یک بیمار دچار مانیا بود حرف میزد.لیسا
حرف اورا قطع کرد.و رو به پران گفت:

_پرستارت کجاست؟ حق نداری با مشاور من صبحت کنی!

پران که گیج شده بود گفت:

_چی؟

لیسا چیزی نگفت.درعوض دست رزی را کشید و بلندش کرد و اورا به دنبال خودش کشید.رزی بعد از برداشتن سه قدم، دستش را از دستان لیسا بیرون اورد و داد زد:

_هــــی!

و با تن صدایی پایین تر گفت:

_داری چیکار میکنـــی؟چرا باپران اونطوری حرف زدی؟

لیسا با عصبانیت گفت:

_تو درمانگر منی یا اون؟

رزی اخم کرد و گفت:

✪Evil Love : Chaelisa❂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant