Part12

781 69 10
                                    

رزی سرش و بالا گرفت:

_من یه انسانم

به لیسا نگاه کرد و لبخند زد.

_وملکتون و ...دوست دارم

چشمام تقریبا اندازه ی بشقاب شده بود! باورم نمیشد چی دارم میبینم.یه انسان به

ملکه ابراز علاقه کرده و اون..درجوابش لبخند میزنه!

لیسا سرش و تا جای ممکن پایین انداخت.

_رزی..کمکم کرد نجات پیدا کنم و حتی به خاطر من...مسموم شد

با کلافگی به من نگاه کرد و گفت:

_باید زودتر به قصر بریم تا نجات پیدا کنه.

چنگی تو موهام زدم.

_منظورت اینه که...میخوای یه انسان به ناوام بیاری؟

لیس با تکون سرش تایید کرد.با دست به کت رزی چنگ زدم.

_ولی این کت ...

اخم کردم و روبه رزی گفتم:

_این کت و از کجا پیداکردی؟

لیسا دستش و دستم گذاشت و از کت جداکرد.

_بس کن جیسو ...این کت برکاست که ازش دزدیدم.رزان لباس مناسبی نداشتم

برا همین خودم این و بهش دادم.

دستم شل شد و با شنیدن دوباره ی بوی خون چشمام سوخت.چشمام و مالیدم.

_اوه پس این و شما دادین بهش

لیسا سر تکون داد و پرسید:

_جیسو، تو اینجا چیکار میکنی؟

نفسم و فوت کردم.هنوز هم با حرف های لیسا کنار نیومده بودم:

_من و جنی تونستیم از قصر فرار کنیم و الماس و بگیریم و ..من اومدم تا نجاتت

بدم

رزی حرفم و قطع کرد:

_چی؟باورم نمیشه.برای نجات لیسا اومده بودی؟ تنهایی یه لشکرو حریفه!

و بعد از اتمام حرفش لیسا خندید.سرم و تکون دادم و بوی خون رزی که مشامم و

پر کرده بود و پس زدم.

_تو...به ملکه میگی..لیسا؟

رزی سرش و بالا و پایین تکون داد.

_ولی..به غیر از خانواده ی سلطنتی کسی این حق و نداره و این ..برخلاف

قوانینه

لیسا نیشخند زد و دستش و به معنای "مهم نیست"تکون داد.انگار با صدا شدن

اسمش توسط اون دختر مشکلی نداشت.

چشمام و بستم و سرم و فشردم.صدای رزی و شنیدم:

_چشمات ..قرمز شدن

✪Evil Love : Chaelisa❂Where stories live. Discover now