part24 (End)

904 93 25
                                    

لیسا با سپردن خواهرش به رزی، دست هایش را باز کرد و پرنسس دوم را در اغوش کشید.جیسو با لبخند بغلش کرد و صدای لیسا را کنار گوشش شنید:

_با این بغل هم...میشه سومین بار!

جیسو با خوشحالی خندید و از لیساجدا شد.انگار رویا میدید.جنی در کنار رزی ایساده بود و رزی درحال پاک کردن اشک هایش بود.جیسو دستش را پشت کمر همسرش گذاشت و به رزی سلام کرد:

_بهت گفتم که ملکه میاد

جنی سرش را بالا گرفت و با چشم هایی اشکی به جیسو زل زد.

_چرا...دیر کردین لیسا؟ چرا..رزی رو بردی؟

رزی لبخند پررنگی زد و دست لیسا را گرفت:

_اینا مهم نیست.مهم اینه که الان اینجاییم


سه ماه بعد

کاخ اصلی

Rose pov

ریسه های قرمز رنگ و زمین که با فرش های گرون قیمت تزیین شده بود.مجسمه های سفید رنگ فرشته و شیطان که دورتادور سالن اصلی بودن و پرده و دیوار های طلایی رنگ که به تازگی نقاشی شده بودن و از همه مهمتر، لیسا که با لباس قرمز رنگ کنارم ایستاده بود، چیز هایی بودن که تو رویاهام میدیدم.

دستم رو محکم تر فشرد.دامنم رو بالا دادم و با کمک لیسا سمت جایگاه رفتم.سکوی طلایی و صندلی هایی که مخصوص من و لیسا بود.موجودات زیادی با لباس های متفاوت از سراسر سرزمین ناوام به جشن عروسیه ما اومده بودن.با لبخند ایستادم و با سرفه ای صدام وصاف کردم:

_خانوم ها و آقایون

پچ پچ های مداوم به سکوت تبدیل شد.همه ی نگاه ها روی من بود.اب دهنم و قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم:

_من و ملکه ی اول از اینکه در جشن عروسی ما حضور پیدا کردید بسیار خوشحالیم.امیدواریم این جشن شروع یک صلح درون سرزمین ما باشه و بتونه کاری کنه که مردم باهم دست به دست هم بدن و با قلب هایی سرشار از محبت بهم لبخند بزنن.

به لیساکه با لبخند بهم زل زه بود نگاه کردم:

_همونطور که میدونین پسر شاهدخت ها، به تازگی به دنیا اومده.از شما خواهشمندیم براش ارزوی صلح و مهربانی در زندگی کنید.ما باید به کمک هم سرنوشتمون و بسازیم.

لیسا به نشونه ی تایید حرفم پلک زد و از جایگاه بلند شد و کنارم ایستاد:

_پس تا میتونید شاد باشید

و با گفتن این حرف جام خونش و بالا برد و به جام شراب من کوبید.صدای فریاد خوشحالی اهالیه ناوام که جا هاشون و به هم میکوبیدند و میخندید بلند شد و باعث شد لبخند بزنم.

لیسا کمی از خون رو نوشید:

_عالی بودی عزیزم

و بوسه ای روی موهام نشوند.دستم و گرفت و درکنارش نشستم.کمی از شرابم خوردم.لیسا با پوزخندی بهم زل زد:

✪Evil Love : Chaelisa❂Where stories live. Discover now