part 1

2.8K 191 137
                                    

نیویورک
هومز کولینگ

دستم و زیر سینی زدم.حالا زمین سرد آلوده به گرمای غذاشده بود. بشقاب روی زمین افتاده و شکسته بود.ولی رزی مثل همیشه چیزی نگفت.

در سکوت بهم زل زد و با آرامشی ظاهری اتاق و ترک کرد.میدونستم برمیگرده ، اون درمانگر و پرستار من بود.

اما من همیشه و با همه همینطور بودم.این دختر هم مثله بقیه.آستین لباسم بالا بردم.دستم درد میکرد.رد تیغ روی دستم با باند پوشیده شده بود.پنجمین تلاشم برای خودکشی.

در اتاق باز شد.دیگه به این بی احترامی ها عادت کرده بودم.به این که کسی قبل از وارد شدن در نمیزنه.سرم و توی دستام گرفتم. صدای کریستل و شنیدم که با لحنی عصبی گفت:

_لیسا؟!باز چیکار کردی؟اینجا چرا اینطوریه؟

دستش بازوم و لمس کرد و سعی کرد بلندم کنه.باتندی دستش و پس زدم.

_به من دست نزن.

صاف ایستاد.دندون قروچه ای کرد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا بالاتر نره گفت:

_تا کی میخواد به این لجبازیات ادامه بدی؟ اینجا قصر نیست و توهم پرنسس نیستی.اینجا یه تیمارستانه و تو یه دیوونه ای! چه بخوای چه نخوای باید تا ابد اینجا بمونی.

احتمالا انتظار داشت گریه کنم ولی من با کمال خونسردی گفتم:

_به چه حقی سر من داد میزنی.اگه من یه دیوونه م پس تو هم یه کلفتی.و اینجایی تا انقدر این چرت و پرتارو تحویلم بدی که واقعا بزنه به سرم.

مشت شدن دستاش و به وضوح دیدم.و لحظاتی بعد اتاق از وجود مسمومش خالی شده بود!از روی زمین بلند شدم و بی توجه به زمین به گند کشیده شده لنگ زنان اتاقم و ترک کردم.

جلوی در اتاق رز و دیدم.به دیوار تکیه کرده بود و سکسکه میکرد.بدون اینکه متوجه م بشه از کنارش رد شدم.باید میرفتم بیرون تا به مغزم یکم هوا بخوره.و صدای کفشای رزی و میشنیدم که پشت سرم روی زمین ساییده میشدن.

برخلاف چیزی که تو فیلما نشون میدادن، حیاط تیمارستانا پر از جیغ و فریاد و هیاهو بود.از لابلای روانی هایی که هرکدوم خودشون و سلبریتی میدونستن رد شدم و ته حیاط، گوشه ی دیوار نشستم.دقیقا کنار در.دری که همیشه قفل بود.

رزی کنارم نشست.سرم و بالا آوردم و نگاش کردم.چشماش قرمز بود.با لحن یه دختر بچه ی پنج ساله بهش گفتم:

_احمق!تو همیشه گریه میکنی.

رزی لباش و بهم فشرد.سرش و به ارومی توی یقه ش فرو کرد.

_من حق ندارم گریه کنم؟

جاخوردم.اون واقعا دلخور شده بود.با دست چپش شونه م و گرفت.بلافاصله شونه م و کشیدم.دهنم و باز کردم تا فریاد بزنم و ازش بخوام که بهم دست نزنه.رزی زودتر از من با صدایی که لرزشش مشخص بود گفت:

✪Evil Love : Chaelisa❂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant