وسیله هارو روی میز کوچیک گذاشتُ یه ظرف غذارو از توی پلاستیک برداشت:
_من اینو ببرم برای نارا برمیگردم
جیمین درحالیکه مشغول ور رفتن با دستبندِ توی دستش بود برای حرف پسربتا سری تکون داد و صدای قدماشُ که بیرون میرفت شنید.چندتا تقه به در زد و با شنیدن صدای پا که نزدیک میشد منتظر به در چشم دوخت ، زمانیکه خواهرش درُ باز کرد ظرف غذارو بدون حرفی جلوش گرفتُ با چشم بهش اشاره زد:
_تا داغه همشو بخور
لبخند ذوق زدهای رو لبای دختر نشست:
_ممنون اوپا
نامجون با بالا پایین کردن سرش جواب تشکر خواهرشُ داد و اومد برگرده که صداش متوقفش کرد:
_جیمین اوپا هم همرات اومد هتل؟
پسربتا " آره" بی میلی به زبون آورد.
_پس باید برم دیدنش
_بهتره الان نری ..!
سعی در منصرف کردنش داشت ، نارا با تعجب بهش زل زد و پرسید:
_چرا؟
_چون حالش زیاد خوب نبود رفت استراحت کنه ، برای همین بذار یوقت دیگه برو پیشش.
نارا با قیافهای که نشون میداد قانع نشده سری تکون داد و پشت در ناپدید شد ، نام با گرفتن دم عمیقی سعی کرد تپش قلبشُ آروم کنه.
"خدایا این چه دروغ شاخ و دم داری بود که من گفتم؟"
تو دلش نالیدُ همونطور که سمت اتاقش میرفت خودش و سرزنش کرد.وقتی دستگیره رو پایین کشیدُ در باز شد اولین چیزی که با نشستن نگاش سمت میز جلوی چشمش پررنگ شد لپای باد کردهی جیمین بود ، ناخواسته لبش کش اومدُ با بستن در با حفظ همون حالت به پسرآلفا نزدیک تر شد.
_به نفعته که به من نخندیده باشی!
لب کش اومده نام بسرعت جمع شد و با تک سرفهای پشت میز نشست:
_معلومه که بتو نخندیدم فقط یاد یچیز خنده دار افتادم.
_خوبه
با لحن معمولی پسر دهن کج کرد و خودشم مشغول غذا خوردن شد._بنظرت ممکنه دوستت بلایی سر جونگ کوک بیاره؟
با یهویی به حرف اومدن و لحن مشکوکانهی جیمین چشماش گرد شد:
_دوست منو چی فرض کردی؟ هیولای انسان خوار؟
_اوهوم یه همچین چیزی.
_خودتم میدونی که اینطور نیست جیمین
پسرآلفا اخم کرد:
_ولی اون داره دوستمو اذیت میکنه !!
_دوستت میتونه این عشق بچگانه رو تموم کنه.
با لحن جدی نامجون جیمین با نگاه سنگینی دست از غذا کشید و از جاش بلند شد. پسربتا که هنوز رگهای از عصبانیت تو خونش بود با لحن آماده به حملهای گفت:
_کجا؟
جیمین درحالیکه وسایلشُ جمع میکرد بلند داد زد:
_به تو ربطی نداره.
سمت در قدم برداشت که نامجون با قرارگرفتن مقابلش جلوشُ گرفت:
_صبرکن لطفا ..
_برو گمشو کنار
اخم پررنگی ابروهای پسربتارو درهم کشید:
_درست صحبت کنجیمین با حالتی که انگار میخواست حمله کنه خودشُ بهش چسبوندُ با نگاه تاریکی گفت:
_درست صحبت نکنم میخوای چیکار کنی هان؟؟
با لحن بد پسر نامجون بالاخره از کوره در رفت و با گرفتن از بازوی چپش اونو اول سمت تخت کشوندُ بعد پرتش کرد روش:
_داری بدجوری با اعصابم بازی میکنی ، من همیشه انقدر صبور نیستم.
جفت دستاش حالا زیر دستای بتا اسیر شده بودُ جفتک انداختناش اصلا فایدهای نداشت برای همین صداشُ انداخت رو سرش:
_ولممممم کـــــن
_این بچه بازیارو تمومش کن.
صدای نعرهی بلند مردی که روش بود باعث شد از دم خفه خون بگیره ، تا به الان حتی صدای بلندی ازش نشنیده بودُ وقتی اینطور حنجرشُ خراش میداد براش تازگی داشت .. غیرارادی گفت:
_صدات .. خیلی بم و جذابه
با حرفی که زد ، نامجون هرچی نطق کرده بود بریزه بیرون از دم تو گلوش خفه شد.
YOU ARE READING
True Love
RomanceCOMPLETED داستان امگایی که برای رسیدن به آلفای جذابی که اصلا حتی جفتش محسوب نمیشد مجبور شد بوی عطری که از خودش ساطع میکرد رو سرکوب کنه تا بتونه شانسی برای رسیدن بهش رو داشته باشه .. با همه ی این خطرا آیا تهیونگ حاضر بود قبولش کنه؟ 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓 𝑅𝑜𝑚...