𝐄𝐩 13

3.8K 840 162
                                    

وسیله هارو روی میز کوچیک گذاشتُ یه ظرف غذارو از توی پلاستیک برداشت:
_من اینو ببرم برای نارا برمیگردم
جیمین درحالیکه مشغول ور رفتن با دستبندِ توی دستش بود برای حرف پسربتا سری تکون داد و صدای قدماشُ که بیرون میرفت شنید.

چندتا تقه به در زد و با شنیدن صدای پا که نزدیک میشد منتظر به در چشم دوخت ، زمانیکه خواهرش درُ باز کرد ظرف غذارو بدون حرفی جلوش گرفتُ با چشم بهش اشاره زد:
_تا داغه همشو بخور
لبخند ذوق زده‌ای رو لبای دختر نشست:
_ممنون اوپا
نامجون با بالا پایین کردن سرش جواب تشکر خواهرشُ داد و اومد برگرده که صداش متوقفش کرد:
_جیمین اوپا هم همرات اومد هتل؟
پسربتا " آره" بی میلی به زبون آورد.
_پس باید برم دیدنش
_بهتره الان نری ..!
سعی در منصرف کردنش داشت ، نارا با تعجب بهش زل زد و پرسید:
_چرا؟
_چون حالش زیاد خوب نبود رفت استراحت کنه ، برای همین بذار یوقت دیگه برو پیشش.
نارا با قیافه‌ای که نشون میداد قانع نشده سری تکون داد و پشت در ناپدید شد ، نام با گرفتن دم عمیقی سعی کرد تپش قلبشُ آروم کنه.
"خدایا این چه دروغ شاخ و دم داری بود که من گفتم؟"
تو دلش نالیدُ همونطور که سمت اتاقش میرفت خودش و سرزنش کرد.

وقتی دستگیره رو پایین کشیدُ در باز شد اولین چیزی که با نشستن نگاش سمت میز جلوی چشمش پررنگ شد لپای باد کرده‌ی جیمین بود ، ناخواسته لبش کش اومدُ با بستن در با حفظ همون حالت به پسرآلفا نزدیک تر شد.
_به نفعته که به من نخندیده باشی!
لب کش اومده نام بسرعت جمع شد و با تک سرفه‌ای پشت میز نشست:
_معلومه که بتو نخندیدم فقط یاد یچیز خنده دار افتادم.
_خوبه
با لحن معمولی پسر دهن کج کرد و خودشم مشغول غذا خوردن شد.

_بنظرت ممکنه دوستت بلایی سر جونگ کوک بیاره؟
با یهویی به حرف اومدن و لحن مشکوکانه‌ی جیمین چشماش گرد شد:
_دوست منو چی فرض کردی؟ هیولای انسان خوار؟
_اوهوم یه همچین چیزی.
_خودتم میدونی که اینطور نیست جیمین
پسرآلفا اخم کرد:
_ولی اون داره دوستمو اذیت میکنه !!
_دوستت میتونه این عشق بچگانه رو تموم کنه.
با لحن جدی نامجون جیمین با نگاه سنگینی دست از غذا کشید و از جاش بلند شد. پسربتا که هنوز رگه‌ای از عصبانیت تو خونش بود با لحن آماده به حمله‌ای گفت:
_کجا؟
جیمین درحالیکه وسایلشُ جمع میکرد بلند داد زد:
_به تو ربطی نداره.
سمت در قدم برداشت که نامجون با قرارگرفتن مقابلش جلوشُ گرفت:
_صبرکن لطفا ..
_برو گمشو کنار
اخم پررنگی ابروهای پسربتارو درهم کشید:
_درست صحبت کن

جیمین با حالتی که انگار میخواست حمله کنه خودشُ بهش چسبوندُ با نگاه تاریکی گفت:
_درست صحبت نکنم میخوای چیکار کنی هان؟؟
با لحن بد پسر نامجون بالاخره از کوره در رفت و با گرفتن از بازوی چپش اونو اول سمت تخت کشوندُ بعد پرتش کرد روش:
_داری بدجوری با اعصابم بازی میکنی ، من همیشه انقدر صبور نیستم.
جفت دستاش حالا زیر دستای بتا اسیر شده بودُ جفتک انداختناش اصلا فایده‌ای نداشت برای همین صداشُ انداخت رو سرش:
_ولممممم کـــــن
_این بچه بازیارو تمومش کن.
صدای نعره‌ی بلند مردی که روش بود باعث شد از دم خفه خون بگیره ، تا به الان حتی صدای بلندی ازش نشنیده بودُ وقتی اینطور حنجرشُ خراش میداد براش تازگی داشت .. غیرارادی گفت:
_صدات .. خیلی بم و جذابه
با حرفی که زد ، نامجون هرچی نطق کرده بود بریزه بیرون از دم تو گلوش خفه شد.

True LoveWhere stories live. Discover now