𝐄𝐩 21

3.6K 660 54
                                    

با حس کلافگی وسط خونه ایستاد و نگاه سریعی به همه جاش انداخت یه مرتبه سری تکون داد ، خب یه تمیزکاری سطحی نیاز داشت پس زیاد وقتشُ نمی‌گرفت.
دست از دو طرف کمرش برداشت و با یه حالت وسواسی طوری به طرف آشپزخونه رفت تا دوتا پارچه برداره و به جون گرد و خاکی که روی وسایل و میز نشسته بود بیوفته.
لحظه ای بعدِ برداشتن پارچه ها از حالتش خنده ش گرفت و یاد حرف نامجون افتاد ″ پسر اصلا فکرشُ نمیکردم تو انقدر وسواسی باشی ، بهت میخورد ته تهش بلد باشی خوب‌ نودل درست کنی ″
سرشُ با حالت کیوتی کج کرد و به حرفای دوس پسرش تو افکارش جواب داد:
_حسابی شانس آوردی که یدونه خوب و منظمش گیرت افتاده
از جواب خودش خندش گرفت و با بالا انداختن شونه هاش بسمت پذیرایی خونه ش رفت .
اول‌ از همه گوشیشُ برداشت تا با گذاشتن آهنگ مورد علاقش با انرژی بیشتری به جون خونه بیوفته.
درحالیکه آهنگ و پیش خودش زمزمه میکردُ میخوند تمیزکاریُ انجام میدادُ وسطاش قری ام به باسنش میداد.

بعد نیم ساعت خاک گیری بالاخره تونست رو مبل لش کنه و یه نفس راحت بکشه ..
_اگه برای کار مهمی نبوده باشه خودمو خودشُ باهم حلق آویز میکنم
بلند شد تا تایم باقی مونده رو یه دوش سرپایی بگیره و بوی عرق تنش رو از بین ببره.

با پرشای بلندی خودشُ به اتاق رسوند و با برداشتن حوله اومد بیرونُ پشت در حموم به مدت یه ربع محو شد.

بعد از تموم شدن کارش از بین بخارای حموم با یه حوله دور پایین تنش با ژست معروفش بیرون اومد ، مثل همیشه داشت آهنگی رو توی اتاقک میخوند و با بیرون اومدن بهتر دید که تمومش کنه ، میترسید اعتماد بنفسی که توی حموم بدست اورده رو از دست بده ...
از فاصله ی دوری که به ساعت دسترسی داشت به سختی تایم دقیق رو تشخیص داد و تصمیم گرفت زودتر لباس بپوشه که با اومدن دختر یه مرتبه غافلگیر نشه.

کار پوشیدن لباسش که تموم شد جلوی آینه ی میزش سشوار به دست نشست و به تصویر خودش خیره شد و یه مرتبه لباش به سمت پایین کش اومدن و آویزون شدن :
_چرا الان اینجا نیستی تا موهامو خشک کنی اخه .. داری حسابی بد عادتم میکنی
تیکه ی اخر حرفاشُ با خودش نق زد ولی خیلی سریع سشوار و روشن کرد ، اینجوری اگه میخواست ادامه بده باید تا صبح می نشستُ یسره فقط غر میزد .
تقریبا موهاش خشک شده بودن که ناخوداگاهش حس کرد صدای زنگ رو شنیده ، بیخیال خشک کردن بقیه ی موهاش شدُ با خاموش کردن سشوار از اتاق زد بیرون.
خودشُ دم در رسوندُ با دیدن تصویر نارا دکمه ی باز شدن درُ زد ، همونجا منتظر موند تا دختر بیاد بالا و پشت در معطل نشه.
با اولین تقه ای که به در خورد سریع در رو باز کرد که این حرکتش نارا رو بشدت شوکه کرد :
_اوه سلام
از ریکشن مزخرف خودش عصبانی شد و از درون خودخوری کرد ولی انگار این موضوع اصلا برای جیمین مهم نبود چون با لبخند ملیحی بهش خوشامد گفت و به داخل راهنماییش کرد.
_خوش اومدی
نارا چندتا تار مویی که جلوی صورتش بودُ پشت گوشش جا داد و لبخند عمیقی زد :
_ممنون
_بشین تا من برم برات نوشیدنی بیارم
_عا صبرکن .. ( با برگشتن جیمین به سمتش بسختی حالت ظاهرش رو خونسرد نشون داد ) لطفا از همین برای خودمون نوشیدنی بیار ، وقتی داشتم می خریدمش فروشنده حسابی از طعمش تعریف میکرد ..
پلاستیکی که توش پاکت آبمیوه بود رو به دست جیمین داد و پسر با لبخند کوچیکی ازش فاصله گرفت و خودشُ پرت کرد تو آشپزخونه .

True LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora