𝐄𝐩 27

2.3K 501 54
                                    


از پشت شیشه نگاه غمزدشُ به برادرش دوختُ صدای قدمایی که میشنید باعث شد تا خودشُ جمع و جور کنه ..

_شما از بستگان آقای کیم هستید؟
سرش رو برگردوندُ چشم دوخت به دکتر:
_بله برادرشم
_با توضیحاتی که از نگهبانا گرفتم مثل اینکه لحظه ای غفلت از برادرتون باعث میشه کنترل نگهداری به کل از دستشون خارج شه و این اتفاق براشون بیوفته ... متاسفانه بخاطر ضربه ی جدی که به سرش وارد شده بود نتونستیم به موقع باهاتون تماس بگیریم .

تهیونگ با نگاه تشکرآمیزی تعظیم کوتاهی برای دکتر کرد و عاجزانه درخواستش رو مطرح کرد:
_دکتر لطفا برادرم رو نجات بدین!
مرد سری تکون داد و دستی به شونه ی پسرآلفا کشید:
_تمام تلاشمون رو میکنیم

تهیونگ بار دیگه با تعظیم مرد رو بدرقه کردُ برگشت سمت در شیشه ای و به صورت خسته و چشمای بسته ی برادرش خیره شد:
_منه احمق حتی نمیدونستم که تو داری برای پاک کردن خودت از این کثافط دردِ به این بزرگی رو تحمل میکنی!
بینیشُ بالا کشید و با عقبکی رفتن به دیوار سرد پشتش تکیه زد ..
" حالا باید چیکار میکرد؟ به مادرش خبرمیداد و میگفت که پسرش رو تخت بیمارستانه؟ "
_آهـــهه
سرانگشتاشُ به پیشونی بیچاره ش که حسابی درد میکرد کشیدُ چشم بسته دوباره و سه باره آهه لرزونی دم و بازدم کرد.
" شاید باید از نامجون میخواست که این خبر رو به مادرش بده "
سری برای منطقی بودن افکارش تکون داد و برای زنگ زدن به رفیقش از بخش ویژه ی بیمارستان بیرون زد.
یه گوشه ی خلوت از محوطه ی ساختمون رو برای زنگ زدن انتخاب کرد و شماره ی پسربتا رو گرفت.

سرجاش با شنیدن هربوق بی قراری میکرد اما ذهنش به جای دوری پرواز کرده بود ، صحنه هایی رو پیش خودش خیال پردازی میکرد که حتی هنوز اتفاق هم نیوفتاده بودن ، ناگفته نماند که دلخراش بودن بعضی خیالات درون قلبش حفره ی عمیقی ایجاد میکرد.
_سلام پسر خوبی؟
با شنیدن صدای نامجون نفس مضطربش رو تو هوای آزاد رها کرد و مردمکای ناآرومش چندباری محوطه ی بیمارستان رو طی کردن .

پسربتا که لحظه ای احساس کرد ارتباط با تهیونگ قطع شده موبایلش رو از گوشش فاصله داد و یه نگاه بهش کافی بود تا بفهمه تماس هنوز برقراره ...
اگه هنوز صداشُ داشت پس چرا حرفی نمیزد ، حرف نزدنش ناخوداگاه فقط باعث نگرانی و دلهره ش میشد.
_تهیونگ صدامو داری؟!
سوالش رو با دودلی و شک پرسید و تونست موفق شه صدای نفسای سنگین پسرآلفا رو بشنوه.
_تائکو نامجون ...
نام اخمی کرد و دهنش کج شد :
_لابد دوباره دست گل جدید اب داده آره؟
_رفته بود ترک کنه
رفیقش از اونور خط ابرویی بالا انداخت:
_شوخی میکنی دیگه؟ اصلا نمیتونم باورکنم اونم کی تائکو؟!!
خنده ی کوتاهی کرد .

_یساعت پیش بهم زنگ زدن و گفتن آوردنش بیمارستان ، موقعی که داشت بیتابی میکرد اون نگهبانای احمق نتونستن محکم نگهشدارن و توی اون درگیری سرش ضربه خورده ، منه احمقم که ...
_هی هی هی صبرکن ببینم چی داری میگی؟ مطمئنی مست نکردی؟ تهیونگ داری جدی جدی میگی که تائکو بیمارستانه؟ آره؟!!

True LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora