𝐄𝐩 7

4.4K 909 125
                                    

نمیدونست فاصله پارکینگ و واحدشون رو تو چند دقیقه گذرونده ولی یچیزیُ خوب میدونست اینکه اینقدر تایمش محدود بود که تونست تو آخرین دقایق حساس ، محو شدن پسرآلفا رو تو کوچه‌ای که زیادی براش آشنا بود ببینه.
لبش ناخوداگاه آویزون شد و کنار پنجره سُر خورد روی زمین:
_خوب شد که چیزی نفهمید امشب ..

یکم مکث کرد ، انگاری داشت تمام حرکات دونفره امشبشون رو توی مغزش مرور میکرد ، با استاپ کردن صحنه‌ای پاهاشُ عین بچه های لجباز به زمین کشید و آروم زمزمه کرد:
_من این پسره‌ی هات و میخوامش

حالت گریه کردن به خودش گرفت و بالاخره بعد از کمی تکون خوردن دسته‌ی کیف از روی شونه‌ش سُرخورد و رو زمین پخش شد.
_کاش واقعا جفتم بودی پسر پیرسینگی!
لباشو جلو داد و یه مرتبه از جاش بلند شد:
_ولی من هیچوقت از دوست داشتنت دست نمیکشم ، بالاخره یروزی یجایی تمام توجهت مال من میشه .. (به عروسکش زل زد و سرشُ کج کرد) مگه نه؟

با بازشدن وحشتناک محکمِ در سر خرگوش بزرگش کج شد و یکم بعد کاملا ولو شده بود کف اتاقش.
_بیا غذا بخور بچه
بی صدا و مظلوم سرتکون داد و منتظر موند مادرش دوباره در اتاقُ ببنده ، وقتی در بسته شد لباسای بیرونیشُ با لباسای راحتیش که پشت در آویزون بودن عوض کرد و با نشستن لبه‌ی تخت ماتم گرفت.

″ کِی قرار بود شانس بهش رو کنه؟ ″
شاید سال بعد همین موقع؟
عححح دهنت و ببند کوک ، نفوس بد نزن ^^
عین یه بچه ی خوب که مقابل ورژن بدش قرار گرفته بهش تشر زد و برای خودش سرتکون داد.

_بریم که یه غذای خوشمزه بزنیم بر بدن
دستی به شکمش کشید و با لبخند پت و پهنی در اتاقشُ باز کرد.
هنوز چند قدمی سمت میز غذاخوری برنداشته بود که صدای پدرشُ شنید:
_جونگ کوک فردا یسری کتاب دستم میرسه که باید مرتبشون کنم ..
شوکه به پدرش که خیلی محترمانه عددی حساب نمیکردشُ به تی وی خیره بود نگاه انداخت و یه مرتبه نالید:
_فردا هوا خیلی گرمهههه!

ابروی پدرش یجایی اون بالاها جا خوش کرد:
_اخبار آب و هواشناسی که گفت فردا هوا خنک و خوبه ..
پسرامگا نامحسوس پاشو زمین کوبید و به مادرش که داشت ظرف میشست نگاه انداخت ، توقع یه طرفداری داشت اما مثل همیشه مواقعی که باید نگاش میکرد حواسش جای دیگه‌ای پرت بود.
پشت میز جایی که غذا براش آماده شده بود جاگرفت و با اشتهایی که تقریبا کور شده بود بی میل به غذاش ناخونک زد.

❁◊ ○ ◌ ◍ ◎ ❁

با بخاری که از بین دستگاه اتو به سمتش پخش شد سرشُ عقب داد و گوشه های صورتش چین خورد.
_لعنت بفاک داد صورتمو!!
حرصی نگاهی به بیرون مغازه انداخت ، توقع داشت نامجون سرهرکار کوفتی که رفته تو همین لحظه بیوفته جلو مغازشُ مجبور نباشه این لباسارُ اتو بزنه.
هرچند زیادی از حد انتظارش طولانی شد ، طوری که وقتی به خودش اومد داشت آخرین لباسُ آویزون میکرد و تنش اتیکت اسمشُ میچسبوند.

True LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang