نمیدونست فاصله پارکینگ و واحدشون رو تو چند دقیقه گذرونده ولی یچیزیُ خوب میدونست اینکه اینقدر تایمش محدود بود که تونست تو آخرین دقایق حساس ، محو شدن پسرآلفا رو تو کوچهای که زیادی براش آشنا بود ببینه.
لبش ناخوداگاه آویزون شد و کنار پنجره سُر خورد روی زمین:
_خوب شد که چیزی نفهمید امشب ..یکم مکث کرد ، انگاری داشت تمام حرکات دونفره امشبشون رو توی مغزش مرور میکرد ، با استاپ کردن صحنهای پاهاشُ عین بچه های لجباز به زمین کشید و آروم زمزمه کرد:
_من این پسرهی هات و میخوامشحالت گریه کردن به خودش گرفت و بالاخره بعد از کمی تکون خوردن دستهی کیف از روی شونهش سُرخورد و رو زمین پخش شد.
_کاش واقعا جفتم بودی پسر پیرسینگی!
لباشو جلو داد و یه مرتبه از جاش بلند شد:
_ولی من هیچوقت از دوست داشتنت دست نمیکشم ، بالاخره یروزی یجایی تمام توجهت مال من میشه .. (به عروسکش زل زد و سرشُ کج کرد) مگه نه؟با بازشدن وحشتناک محکمِ در سر خرگوش بزرگش کج شد و یکم بعد کاملا ولو شده بود کف اتاقش.
_بیا غذا بخور بچه
بی صدا و مظلوم سرتکون داد و منتظر موند مادرش دوباره در اتاقُ ببنده ، وقتی در بسته شد لباسای بیرونیشُ با لباسای راحتیش که پشت در آویزون بودن عوض کرد و با نشستن لبهی تخت ماتم گرفت.″ کِی قرار بود شانس بهش رو کنه؟ ″
شاید سال بعد همین موقع؟
عححح دهنت و ببند کوک ، نفوس بد نزن ^^
عین یه بچه ی خوب که مقابل ورژن بدش قرار گرفته بهش تشر زد و برای خودش سرتکون داد._بریم که یه غذای خوشمزه بزنیم بر بدن
دستی به شکمش کشید و با لبخند پت و پهنی در اتاقشُ باز کرد.
هنوز چند قدمی سمت میز غذاخوری برنداشته بود که صدای پدرشُ شنید:
_جونگ کوک فردا یسری کتاب دستم میرسه که باید مرتبشون کنم ..
شوکه به پدرش که خیلی محترمانه عددی حساب نمیکردشُ به تی وی خیره بود نگاه انداخت و یه مرتبه نالید:
_فردا هوا خیلی گرمهههه!ابروی پدرش یجایی اون بالاها جا خوش کرد:
_اخبار آب و هواشناسی که گفت فردا هوا خنک و خوبه ..
پسرامگا نامحسوس پاشو زمین کوبید و به مادرش که داشت ظرف میشست نگاه انداخت ، توقع یه طرفداری داشت اما مثل همیشه مواقعی که باید نگاش میکرد حواسش جای دیگهای پرت بود.
پشت میز جایی که غذا براش آماده شده بود جاگرفت و با اشتهایی که تقریبا کور شده بود بی میل به غذاش ناخونک زد.❁◊ ○ ◌ ◍ ◎ ❁
با بخاری که از بین دستگاه اتو به سمتش پخش شد سرشُ عقب داد و گوشه های صورتش چین خورد.
_لعنت بفاک داد صورتمو!!
حرصی نگاهی به بیرون مغازه انداخت ، توقع داشت نامجون سرهرکار کوفتی که رفته تو همین لحظه بیوفته جلو مغازشُ مجبور نباشه این لباسارُ اتو بزنه.
هرچند زیادی از حد انتظارش طولانی شد ، طوری که وقتی به خودش اومد داشت آخرین لباسُ آویزون میکرد و تنش اتیکت اسمشُ میچسبوند.
KAMU SEDANG MEMBACA
True Love
RomansaCOMPLETED داستان امگایی که برای رسیدن به آلفای جذابی که اصلا حتی جفتش محسوب نمیشد مجبور شد بوی عطری که از خودش ساطع میکرد رو سرکوب کنه تا بتونه شانسی برای رسیدن بهش رو داشته باشه .. با همه ی این خطرا آیا تهیونگ حاضر بود قبولش کنه؟ 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓 𝑅𝑜𝑚...