"برو پی کارت"
تهیونگ جویده جویده گفت.اون نمیدونست چطور سر از اینجا دراورده بود. بعد از تلاش دیشبش
برای حرف زدن با جونگکوک و صرفا رسیدن به این نتیجه که هیچکدومشون هیچ نظر کوفتی راجب اینکه دارند چیکار میکنند نداشتند، اون میدونست که باید بزنه بیرون. تا حالش بهتر بشه، تا تنها
توی یک بار بشینه، وانمود کنه که اون کیم تهیونگ نیست، وانمود کنه که اون برادرخونده کوفتیش نیست.و پسری که اون لحظه گرفته بودش به نظر آشنا میومد. تهیونگ خیلی مست بود اما این ، این قدِ بلند و بدنِ باریک، این صورت خوش تراش و
زاویه های تیزش آشنا بود. احساس میکرد که اون
رو قبلا دیده، با وجود اینکه چهره اش رو به خاطر الکل واضح نمیدید"ولم کن" تهیونگ به تندی گفت.
ولی بار شلوغ و پر سر و صدا بود و اون نای جنگیدن نداشت، پاهاش ضعیف و لرزان بودند.
"ته"
اون شخص گفت، و برای یک لحظه فکر کرد که اون جونگکوک بود . قیافه ی شیرین و متعجب جونگکوک . اما بعد متوجه لحن عصبانیش شد.
"بهم گوش کن. تو هم اینو میخوای "
"نمیخوام"
تهیونگ این رو گفت، اما هیچ کلمه ای از دهنش بیرون نیومد. و بعد مینجه داشت اون رو با خودش میکشید ، درسته، مینجه بود، اون باید میدونست. اون باید میدونست این حرومزاده ی لعنتی بالاخره
پیداش میکنه و بعد دستی دور شونه اش و دست دیگه ای دور کمرش پیچید، یه حرکت نمایشی که نشون بده نگرانشه و داره ازش مراقبت میکنه تا در نظر آدمای توی بار خیلی غیرعادی به نظر نیاد.هیچ کس متوجه نمیشد که تهیونگ داره بین بازوهای مینجه تقلامیکنه، نه وقتی که هیچ نیرویی نداشت که اصلا بخواد تقلا بکنه.وقتی از بار بیرون رفتند، برخورد محکمِ سطحِ سردِ دیوار بتنی با پشتش رو احساس کرد و داغی زبونی که گردنش رو می لیسید، با نیاز و اشتیاق و عجله، و البته میتونست احساس خوبی داشته باشه فقط اگه
به این خاطر نبود که اون اصلا نمیخواستش، نه حتی یک ذره.اون دست هایی که به صورتش، شکمش و همه جای دیگه اش چنگ زده بود رو نمیخواست. اون
زمزمه های ملایم و وعده هایی که توی گوشش
نجوا میشد رو نمیخواست. اون به دندون کشیده شدن پوست گردنش رو نمیخواست، که میدونست صبح روز بعد به شکل کبودی در میاند، نه به این خاطر که قرار بود کبود بشنده، بلکه به این خاطر که اون مینجه رو نمیخواست.با جمع کردن ته مونده ی نیروش موفق شد که مینجه رو به عقب هل بده .
"چرا بهم گوش نمیدی؟"
مینجه با عصبانیت فریاد زد. تهیونگ رو گرفت و و اون رو دوباره به دیوار کوبید.
"چرا همش داری منو نادیده میگیری؟ مگه تو هم منو نمیخوای؟"
"نمیخوام"
تهیونگ تلاش کرد که این رو بگه، اما فقط شبیه یه سری اصوات در هم و نامفهوم بود، و حالا اون به سختی میتونست چیزی ببینه، فقط میدونست که کمی خم شده، و این نشانه ی مغلوب شدنش
بود. و بعد دستی رو جلوی شلوارش و دست دیگری رو روی صورتش احساس کرد که فکش رو محکم گرفته بود، و تنها چیزی که میتونست بهش فکر بکنه این بود که فاک، فاک، فاک، اون اینو نمیخواست، نه حتی یک ذره. اینو نمیخواست و نمیتونست مقابله کنه و از این متنفر بود و، وای خدایا، چرا امشب مست کرده بود، چرا فقط خونه نمونده و توی احساس بدبختیش غرق نشده بود ؛ و بعد
مخلوطی از احساس انزجار، ناپاکی، تلخی و تاریکی از توی شکمش و قفسه سینه اش و گلوش بالا اومد و احساس شرم روی زبونش شروع به رقصیدن کرد.اون تلاش میکرد؛ فاکینگ هل، اون داشت همه تلاشش رو میکرد. دست هاش به زحمت بالا
می اومد تا مینجه رو هل بده، اما اون هم
قدش بود و خیلی هوشیارتر و هیچی درست کار نمیکرد . اما بعد یه چیزی کار کرد، در واقع یه نفر.یه نفر مینجه رو عقب کشید و اتفاقات بعدش تار بود. تنها چیزی که میدید و میشنید، تصاویر درهم
برهم و صداهای نامفهوم بود. صحنه ای از پرت شدن یه نفر روی زمین و کتک خوردنش و بعد دوباره یک نفر داشت تهیونگ رو با خودش میکشید، برای بار دوم، سوم یا چهارم توی اون شب. اما این
بار این بازوها آشنا بودند ، انگار که تهیونگ قبلا میلیونها بار بینشون بوده. چهره اش به لاغری مینجه نبود، چشم هاش درشت تر و گونه هاش گرد تر بود و لب بالاییش عملا دیده نمیشد."هیونگ ..."
جونگکوک پرسید، با عجز و هول و نگرانی.
"تهیونگ حالت خوبه؟"
"جونگکوک ...؟"
تهیونگ بالا رو نگاه کرد. چراغ ها روشن بودند، اتاق
آشنا بود، همینطور تخت ( ملافه ها تمیز و گرم بودند و بوی نعنا و بابونه میدادند)"... تویی؟"
"حالت خوبه...؟"
جونگکوک دوباره پرسید، این بار صداش گرفته تر
بود، انگار که چیزی توی گلوش گیر کرده بود، انگار داشت خفه می شد."... فاکینگ هل، تهیونگ چه اتقاقی افتاد؟"
"ممنونم جونگکوکی"
تهیونگ زمزمه کرد. اون هنوز هم میتونست
شبحی از دست های مینجه رو سرتاسر بدنش حس کنه و میخواست هزار بار خودش رو بسابه و بشوره تا از اون آلودگی پاک بشه، و فاک، اون داشت تخت جونگکوک رو کثیف میکرد، اینطور نبود؟ اما به نظرنمی اومد جونگکوک ذره ای هم به تختش اهمیت میداد، چشم هاش فقط متوجه تهیونگ بود، نگران و عصبی و اخمی بین ابروهاش بود"حالت خوبه؟"
جونگکوک نزدیک گریه افتادن بود، تهیونگ میخواست خودش رو جلو بکشه و به طریقی به جونگکوک بفهمونه که همه چیز روبه راه میشه، حتی با وجود اینکه خودش هیچ نظری در این مورد نداشت.
**********
دیدید چی شد :(
فقط خوشحالم که جونگکوک اومد ..ووت و کامنت یادتون نره کیوتی 💜
سوال پرسیدنم چه فایده وقتی جواب نمیدین 😂
ولی از تمام کسایی که کامنت میزارن و ووت میدن ممنونم خیلی برام اینکار ارزش داره 💜
ВЫ ЧИТАЕТЕ
°•keep the water warm•°
Любовные романы. 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ keep the water warm 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ ▪️ Main Couple: #VKOOK . #KOOKV ▪️Genre: Romance. Dram. Angst. Smut ▪️Translat ▪️Up: Completed ( Season1) 🌼 آنچه خواهید خواند: "دیدیش؟" تهیونگ تکون نخورد "چیو دیدم؟" "دیدی چطور داش...