°•part 30 •°

648 101 5
                                    

یه دلیلی هست که رازها باید راز باقی بمونند، اما یه دلیلی هم هست که فقط تعداد کمی از اونها اینطور میمونند.

دو هفته در دگو آشفته و درهم برهم بود. بعد از شب اول (که تهیونگ تسلیم جونگکوک شده بود و جونگکوک تسلیم تهیونگ ) سیزده روز باقی مونده با این چیزها توصیف میشدن: با نگاه های سریع دزدکی، با کشیده شدن مو موقع ارضا شدن جونگکوک، با بوی عرق و پوست لغزنده، و اون عقب، پنهان زیر همه ی اون آدرنالین و نشئگی بعد از
سکس، احساس شرم.

و  این احساس به طور مشخصی زمانی قوت میگرفت که پدرش و یین جوری به همدیگه لبخند میزدند که انگار شریکشون همه دنیاشونه؛
اما وقتی جونگکوک مچش رو میگرفت و و آروم در اتاق رو میبست، تهیونگ هم این احساس رو کنار میزد.

این یه راز بود و هردوشون اینو میدونستند. رازی که نمیتونستن بر ملا کنند، و تهیونگ هم دنده اش نمیخارید تا اونو واسه ی کسی تعریف کنه، اما هنوز هم اونجا بود، عقب ذهنش بی قراری میکرد، و به جای اینکه شبیه یه بار سنگین روی وجودش باشه بیشتر هیجان انگیز بود، بیشتر خوشحال کننده بود تا چیز دیگه ای. اون یه راز بود، اره.
اما راز خودشون بود (و اگه این فکر که ممکنه خانواده رو از هم بپاشونه هنوز اون جا بود . خب، اون چاه بهرحال کنده شده بود)

"چجوری انگشتات از شدت سرما منجمد نشدند اخه؟ میدونم که باید اون جعبه ها رو زود بیاری داخل اما لازمه که یه جفت دستکش کوفتی بپوشی حداقل"

سال جدید، خونه ی جدید. اونها کریسمس رو توی دگو سپری کرده بودند و حالا به شهر بزرگ برگشته بودند، جایی که مسئولیت و قرارهای شبانه منتظرشون بود، در حالیکه توی سرمای منجمد کننده
چمدون ها و جعبه های اثاثیه رو از این ساختمون به ساختمون دیگه میکشیدند. هنوز هوا شروع به گرم شدن نکرده بود، نه حتی یک ذره.

زمستون بی رحم بود و در سئول، حتی بی رحم تر. و تهیونگ هر لحظه که بیشتر توی خیابون میموند میتونست احساس کنه که لب هاش شروع به ترک برداشتن میکردند. در اون لحظه، فقط یه چیز
ذهنش رو مشغول کرده بود و اون هم اینکه هرچه زودتر این جعبه های کوفتی رو به داخل ساختمون ببره.

خونه ی جدیدشون کمی بزرگ تر بود، به لطف خواهش از یه دوست خانوادگی. کمی بیشتر از دانشگاه و همینطور از یه آشپزخونه مناسب
و لاکچری (به جای یه آشپزخونه نقلی و قدیمی) فاصله داشت و گرمایش ساختمون به اندازه ای خوب و کافی بود که تهیونگ و جونگکوک با نقل مکان موافقت کنند.

"فاکینگ بالاخره"

جونگکوک نفس سنگینی کشید لحظه ای که آخرین
جعبه هاشونو توی آسانسور آوردند. بقیه وسایلاشون توی ساختمون بود و فقط همین چندتا جعبه باقی مونده بود. جونگکوک کتش رو از روی شونه هاش پایین انداخت و تهیونگ نگاهش رو از استخوان ترقوه اش گرفت .

°•keep the water warm•°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora