°•part37•°

559 83 17
                                    

هر چیزی زمان میبرد، تهیونگ میدونست، اما اون خیلی زمان نداشت. درس و دانشگاه شروع به تاختن کرده بود، سیل تکلیف ها به سمتش سرازیر شده بود و امتحانات میانترم داشت کم کم خودش
رو توی افق نشون میداد. این تقریبا یه نعمت بود که میتونست ذهنش روی چیزی که به اندازه ی اتفاقات اون شب درهم برهم بود، متمرکز کنه.

شاید اجتناب [از روبهرو شدن با احساساتش] بهترین راه نبود. شاید حق با جونگکوک بود، اما آسونترین راه بود. هیچ کس نمیتونست این حقیقت رو انکار کنه.

سومین شب از همه بدتر بود. در حالیکه روی مبل راحتی مچاله شده بود با چندتا قوطی ردبول یک طرفش و یه لیوان قهوه سمت دیگه اش.
باد خودش رو با کینه به شیشه پنجره میکوبید. صدای ترق ترقی که طوفان به راه انداخته بود و برق روشنی که گاه به گاه آسمون رو روشن
میکرد. پنجره ها تلق تلق میکردند و میلرزیدند، و تهیونگ خشکش زده بود.

"فاک"

چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد. این خوب نبود. طوفان و تندر هیج وقت خوب نبود. اون بارون رو دوست داشت، اما نه وقتی که غرش طوفان همراهش بود.

"فاک، الان نه"

و بعد اون اومد، شبیه ریختن بنزین روی آتیش، اون حسی که روی پوستش میخزید. میخواست خودش رو بیشتر توی مبل مچاله کنه ولی میدونست که کافی نبود. مدت زیادی میشد که عقربه ساعت
عددِ دو رو رد کرده بود و آپارتمان کاملا ساکت بود، جونگکوک برای کلاس هشت صبح فرداش خوابیده بود و هیچ کس نبود ، مطلقا هیچ کس.

اونجا تاریک بود، تاریک بود و تنها نوری که به چشم میرسید روشنایی ضعیف لامپ فلورسنت روی میز جلوی مبل و نور صفحه گوشی خودش بود، به خاطر تلاشی که برای کم کردن قبض برقشون کرده
بودند. همه جا تاریک و سرد بود و پنجره از نیروی زیاد باد میلرزید،
و خدایا، دوباره، نوری که توی آسمان نیمه شب جهید و خیلی نزدیک بود، و بلافاصله بعدش طوفان اوج گرفت. باد با صدای بلند و کشداری پشت پنجره زوزه میکشید، شکم تهیونگ به سختی بهم میپیچید
جوری که نمیتونست نفس بکشه و موهای تنش سیخ شده بود.

و، فاک، اگه اون با خودش فکر کرده بود که طوفان میتونه ذهنش رو از مینجه دور کنه، اینطور نبود. اصلا اینطور نبود، فاکینگ هل، طوفان فقط داشت این حقیقت رو پر رنگ تر میکرد که انگشت های شبح مانند روی پوستش میرقصیدند .نه نمیرقصیدند، اونها داشتندپوستش رو پاره میکردند، فشار میدادند و فرو میرفتند و همه جای  بدنش رو میخراشیدند، و تهیونگ جایی برای رفتن نداشت.
اون به زحمت متوجه شد که داشت ناله میکرد، شبیه یه جنین توی خودش جمع شده بود، پیشونیش رو محکم به زانوهاش چسبونده بود
و فشار میداد که مطمئن بود صبح روز بعد رد قرمز رنگش روی پوستش باقی میمونه.

"تهیونگ؟"

جونگکوک پرسید. صداش کم و زیاد میشد و از
فرسنگ ها دورتر به گوش میرسید.

°•keep the water warm•°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora