°•part 1•°

2.7K 285 12
                                    

~تابستان 2015~

اولین باری که تهیونگ ، جانگ کوک رو ملاقات کرد، خورشید در حال فرو رفتن در افق بود . خورشید به آرامی غروب میکرد ؛ با اکراه، شبیه عاشقی که قصد ترک کردن نداشت. نور از بین پرده های مندرس، پارچه نازک و کهنه دورتادور تختش و از میان پلک های بسته ی تهیونگ میتابید و زمانی که برق قرمز رنگی به چشمش خورد ، با ناله ی بلندی غلت زد و صورتش رو در بالش مخفی کرد ؛ در حالیکه انگشتهاش توی روبالشی فرو رفته بود.

" تهیونگ، بیا پایین ! " پدرش صدا زد
" اونا اینجان ! "

اون با یک حرکت سریع صاف نشست. هولی فاکینگ شت . اونها واقعا اینجان. قراره واقعا باهاشون ملاقات کنه.
وقتی برای اولین بار تماسشون رو در حالیکه وسط انجام تکلیفی برای پایان سال و دانلود یک نسخه بوتلگ فوتوشاپ بود ، دریافت کرد نمیدونست که باید چه فکری بکنه . پدرش باهاش تماس گرفته بود ؛ و با آرام ترین صدای ممکن پشت تلفن زمزمه کرده بود و تنها چیزی که تونسته بود قبل از قطع کردن ناگهانی اون بفهمه ، صدای نفسهای آروم بود. تلفن با صدای بلند و دراماتیکی به زمین افتاد ، شبیه اسلوموشن، در حالیکه دستش همچنان در هوا بی حرکت بود و انگار از اتفاقی که همین الان رخ داده ، اثری در هوا معلق باقی مونده بود.

ولی بعضی از اون کلمات در ذهنش باقی مانده بودن: خانواده ی جدید ، یک زن فوق العاده ، یک پسر هم سن و سال خودت .

اون چیزی نمی فهمید به جز تصاویر گذرایی از آینده ای که نمی تونست انتظارش رو داشته باشه ، نه بعد از دوسال کنار زدن خاطره ی یک مادر سرطانی به گوشه ی ذهنش.

و الان ، دو هفته بعد از اون تماس ، اون میخواست فکر کنه که قلبش آروم شده ، که ذهن پریشانش به طریقی آسوده شده.

این خوبه ، اینطور نیست؟ یک شروع جدید با خانواده جدید . یک زن جدید که پدرش عاشقشه و یک برادر.

داد زد "دارم میام!".
بیرون اومدن از تخت سخت بود؛ بخاطر احساس
گرم و آشنای تختش با اینکه تشک بعد از سالها استفاده تغییر شکل داده بود، ولی با هر زحمتی شده از تخت بیرون اومد و معقولانه ترین لباس هایی که داشت رو پوشید
- متاسفانه نه خیلی معقولانه طبق هر استانداردی ، نه وقتی که تیشرت و گرمکن های گشاد رو لباس مجلسی به حساب بیاری !

و به سرعت از پله ها پایین رفت . اون خونه شون رو به خوبی می شناخت. واقعا اینطور بود. تمام کودکیش روی این دیوارها حک شده بودند . خاطراتی مبهم با جوهری نامرئی. با این حال وقتی به سرعت از پله ها پایین می اومد لغزید و با صورت زمین خورد .

صدای نا آشنایی پرسید "اوه عزیزم، حالت خوبه؟". صدا موزون، ملایم و واضح بود.

بلند شد و خاک هایی که وجود نداشتن رو از روی شلوارش پاک کرد. پوزخندی تحویل داد، از اونهایی که تا بحال قلب های زیادی رو تسخیر کرده بود. سعی کرد خودش رو جوری نشون بده که یه احمق واقعی و دست پا چلفتی به نظر نیاد.

پدرش معرفی کرد :"این یِین ئه و پسرش،جانگکوک"

یین زن ریز نقشی بود که موهاش رو محکم از پشت با سنجاق بسته بود ، و وقتی با اون دست داد متوجه شد که انگشتهاش زبر وساییده ان . به خاطر کار زیاد ، یا شاید روزهای بی شمار شستن ظرفهایی که هیچکس دوست نداره بهشون دست بزنه. لبهای
باریکش به شکل یک لبخند کشیده شدن در حالیکه سرش رو به ارومی تکون میداد ، با صدایی مودب و اروم تر از حد انتظارش گفت :

"از ملاقات باهات خوشبختم ؛ تهیونگ شی"

مودبانه پاسخ داد : " لطفا تهیونگ صدام کنید".

بعد به پسری که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. جانگکوک از مادرش خیلی قد بلند تر بود ؛ اما هنوز یک یا دو اینچ از تهیونگ کوتاه تر بود. وزنش رو روی یکی از پاهاش انداخته بود و بدنش به سمت عقب و یک طرف تغییر جهت داده بود. دست به
سینه ؛ جوری ایستاده بود که انگار هر لحظه میخواد از اونجا بیرون بره. حتی هودیای که به تن داشت هم کثیف و لبه هاش ساییده شده بود ، انگار که ذرهای هم براش مهم نبود که توی ملاقات اول با
خانواده ی جدیدش چی بپوشه.

ولی وقتی نگاهش کمی بالاتر اومد متوجه شد که نور خورشید در حال غروب ، از پنجره درست به صورتش میتابید و تهیونگ از اینکه چقدر اون پسر خوب به نظر میرسید ، متعجب شد. آثاری از گونه های برجسته بچگونه ، فکی که قوی به نظر میومد ، بینی صاف، لبهایی با انحنای زیبا ولی عبوس و چشمهای بزرگ که انگار چشمهای تهیونگ رو سوراخ میکردند.

تهیونگ سعی کرد به اون چهره ای که انگار می گفت "نه" توجه نکنه ، توی اون چشمها کنجکاوی نبود ، بلکه خصومت و دشمنی بود.

یین پافشاری کرد: "بهش سلام کن ، بی ادب نباش".

برای لحظه ای لبخندش کنار رفت ولی دوباره برگشت ، آهی کشید و گفت:" متاسفم، اون الان دیگه دانشگاه میره ولی درواقع یه پسر کوچولوی لوسه "

جونگکوک غرولند کرد: " من لوس نیستم ". در حالیکه که به سمت دیگه ای و به در نگاه میکرد ادامه داد :" و کوچولو هم نیستم".

" سلام اسم من کیم تهیونگه و از ملاقات باهات خوشبختم ".

لبخند ساختگی زد در حالی که سعی میکرد به مکالمه ای که اتفاق افتاده بود ؛توجه نکنه.
اون دست به سینه شد و خیره به تهیونگ نگاه کرد. این کارش یه جورایی ( خیلی !) ازار دهنده بود.

"جئون جانگ کوک"

حتی یه احوالپرسی ساده هم نکرد؟! تهیونگ حس کرد که کمی وارفته و با چین دادن بینی اش و بالا بردن ابروهاش واکنش نشون داد.
به محض این که میخواست یه چیز خیلی خنده دار بگه که حتی قلبِ «جئون "از همتون متنفرم"
جانگ کوک » رو تسخیر کنه، پدرش با یک پیشبند بامزه به دور کمرش و یک کلم بروکلی توی دستش ازآشپزخونه بیرون اومد.

"خب، کی کیمچی میخواد ؟"

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now