°•psrt 46•°

393 61 6
                                    

در تمام طول بیست و دوسال عمرش، تهیونگ هیچوقت با این فکر خیالبافی نکرده بود که ممکنه یه روز بتونه دنیا رو بگیره. اون هیچوقت حتی برای یک ثانیه فکر نکرده بود که آدمی به کوچیکی اون بتونه کاری بزرگ تر از خودش انجام بده. اما این چند ماه اخیر یه سری چیزها رو تغییر داده بود. وقتی جونگکوک خودش رو پایین میاورد تا
پشت چشمش رو ببوسه، تاریکی شب به آرومی محو و تبدیل به سحر میشد، یا وقتی جونگکوک انقدر شدید میخندید که چشم هاش بسته
میشد و چین میخورد، یا وقتی جونگکوک خودش رو کنار تهیونگ جا میداد .

تهیونگ توی این لحظه های زودگذر، باور میکرد که میتونه دنیا رو بگیره. اون میتونست همه ی جهان رو فتح کنه، تا زمانی که جونگکوک کنارش بود. اون این لحظات رو کف دستش حک میکرد و همونجا
نگهشون میداشت.
و حالا قلبش هم توی دستش بود ،  یا شاید توی گلوش بود، چون کلمه ها نمیتونستند از گلوش خارج بشند و هیچ کاری نبود که بتونه انجام بده.

"ما باید اینو تموم کنیم"

تهیونگ گفت. درست مثل همیشه، تهیونگ بود که داشت حرف میزد، اون بود که داشت تصمیم میگرفت.

صداش ضعیف بود، نه به این خاطر که جرات نداشت بلندتر حرف بزنه، بلکه صرفا به این خاطر که نمیتونست. نسیم تابستونی کلماتش رو با خودش برد و دور کرد، انگار که میدونست تهیونگ چقدر از
اونها متنفره. آب رودخونه نسبتا ساکن بود و امواجش به سختی به ساحل میرسید. دوچرخه سواری از کنارشون گذشت و از خودش مقداری گرد و خاک توی هوا باقی گذاشت که تهیونگ نمیتونست
بهش اهمیت بده، نه وقتی که موضوعات جدی تری برای رو به رو شدن داشت.

مثلا این رابطه ای که خیلی شکننده بود، شبیه یه کاسه چینی که سرتاسرش با ترک پر شده بود و با اینحال صاحبش انقدر دوستش داشت که نمیتونست اون رو دور بندازه. یا مثل فاصله ای که بینشون
معلق بود، همونقدر خاموش و پرتنش که آشنا و گرم بود.

ولی اون میدونست: عقلش باید به قلبش غلبه میکرد، باید به خودش تلقین میکرد. عملی ترین کاری که اون موقع میتونست انجام بده دلخواه ترینش
نبود، حتی اگه این حقیقت انقدر دردناک بود که تمام وجودش به خاطر سنگینی اون میلرزید.

"ته ..."

جونگکوک شروع به حرف زدن کرد. صداش شکسته بود.

"تو دیدی چی شد جونگکوک"

دست هاش مشت شد. خشم توی معده اش به آرومی میجوشید. این به قدری که انتظارش رو داشت ...
در هم بر هم نبود، اون به طرز شگفت انگیزی آروم بود.

"ما نمیتونیم این قضیه رو ادامه بدیم. این بزرگ تر از ماست"

"باورم نمیشه، تا همین حالا هم، هنوز درمورد چیزی که مردم راجبت فکر میکنن نگرانی"

جونگکوک خنده ی غمگینی کرد.گوشه لب های جونگکوک که بالا رفته بود به سرعت به حالت اولش
برگشت، درست همونطور که انگار تمام فضای اطراف تهیونگ از هوا خالی شد. اگه همه چیز انقدر غم انگیز نبود، شاید خنده دار به نظر میرسید. اینکه چطور تهیونگ نمیتونست حتی یک قدم به سمت
جونگکوک برداره در حالی که تمام این چند هفته ی گذشته تنها کاری که کرده بودند این بود که به آرومی گرفتار همدیگه شده بودند، به تدریج، انگار که تا ابد برای این کار وقت داشتند. اینکه چطور

تهیونگ جرات نداشت حتی حرکت کنه، چون کوچک ترین انقباض ماهیچه هاش میتونست به مچاله شدنش روی زمین ختم بشه. تهیونگ از این متنفر بود اما میدونست که بهترین کاره. اون به زودی
مجبور بود که اخر هفته های بدون دغدغه رو پشت سر بذاره اما جونگکوک هنوز دو سال دیگه باید ادامه میداد. دو سال دیگه اتکا به پدر و مادرشون، چون اخرین چیزی که اونها میخواستند از بین بردن
یه ازدواج بود.

احساسی شبیه به یه بن بست داشت، اون میدونست بهترین انتخاب چیه، ولی  همیشه یک اما وجود داشت، اینطور نیست؟

بخش کوچیکی از وجودش آرزو میکرد که جونگکوک بگه نه. که جونگکوک برای اون بجنگه، که جونگکوک برای خودشون بجنگه، با همون قدرتی
که تهیونگ هر بار خواسته بود خودشون رو تسلیم کنه جنگیده بود.

اون میخواست بخنده، این خنده دار بود. این که چطور انقدر سخت میخواست که جونگکوک بجنگه، اما خودش انقدر بزدل بود که انجامش بده.

"باشه پس، اگه این چیزیه که تو میخوای ..."

جونگکوک نفس کشید. سرش رو به پایین خم بود ولی بالا و به تهیونگ نگاه کرد، قفسه سینه اش با هر نفس به سختی تکون میخورد. چشم هاش درست مثل همیشه بود، بزرگ و روشن که توی تاریکی برق میزد. انحنای زیبای لب هاش که تهیونگ حتی با چشم های بسته هم میدید.

"... اگه این چیزیه که تو میخوای باشه "

شاید این همون عشق بود. تهیونگ ناگهان متوجه این حقیقت شد: که این همون چیزیه که عشق هست، شاید اون عاشق شده. شاید عشق
شب های شلوغ و شتابزده ایه که توی تاریکی چیزی جز خواستن و نفس های داغی که بین دوتا بدن مبادله میشه وجود نداره؛ بیدار شدن درست وقتی که سپیده سر میزنه، دقیقا سر موقع تا بتونی خورشید در حال طلوع رو ببینی که پلک های معشوقت رو نوازش میکنه؛ عاشق بودن با تمام وجودت، تا جایی که چیز دیگه ای برای تسلیم کردن
نداری  و وقتی همه چیز رو دادی، چیز دیگه ای برات نمونده، اون موقع است که دنیا بر علیه ات میشه، و دیگه نمیتونی به مقابله ادامه بدی.

°•keep the water warm•°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora