°•part 16•°

741 131 10
                                    

تهیونگ با تابش کورکننده ی نور خورشید بعدازظهر از پشت پلک های بسته اش و پیامی از طرف مینجه بیدار شد . یه پیام خیلی کوتاه ، یکی که فقط میگفت .

"هیونگ بخاطر شب عالی ممنونم! چون کلاس داشتم زودتر رفتم ، توی دانشگاه میبینمت".

حس کرد معده اش فشرده شد ؛ شاید احساس گناه بود ، شاید هم نبود ، ولی خیلی هم بابتش پشیمون
نبود . شاید حس مزخرفی بود که بعد از یه رابطه یک شبه با دوست جدیدش ، هیچ احساس خاصی نداشت ، دوست جدیدی که دلت میخواد نگهش داری . ولی خب ، مینجه هم به نظر ناراحت ، نا امید یا عصبانی نمی اومد ، پس شاید اون هم مثل تهیونگ آدم احساساتی ای نبود و تهیونگ میتونست این مشکل رو فعلا به عقب ذهنش منتقل
کنه .

در اون لحظه مشکلات مهم تری مطرح بود ، بیشتر این مشکل : حالتی که توی صورت جونگکوک بود وقتی تهیونگ از اتاق خوابش بیرون اومد ، در حالیکه انقدر خسته و کوفته و خمار بود که نتونسته بودتیشرتش رو بپوشه . یا شاید هم نگاه نکردن جونگکوک بود که تهیونگ رو میترسوند . با صدای گرفته ای گفت .

"صبح بخیر"

شاید اون خمار بود ولی مسلما بی ادب نه . و صداش آروم بود . جونگکوک جواب داد

"نون تست توی فر هست "

و تهیونگ برای لحظه ای احساس کرد که لرزشی توی صداش بود ، ولی بعد اون رو به حساب توهمات بعد از مستی گذاشت . تهیونگ زمزمه کرد .

"ممنون"

دهنش واقعا خشک بود . نمیتونست چیزی بگه بدون اینکه احساس کنه گلوش در حال ترک خوردن و سوختن تویه آتیشه ، انگار سمباده هایی از داخل اون رو میخراشیدند . میخواست ظرف بزرگی
برای آب خوردن برداره که جونگکوک لیوانی رو دقیقا جلوش گذاشت . نگاه تهیونگ بالا اومد . میخواست از جونگکوک تشکر کنه ، و واقعا
توی اون وضعیت ، هر کاری میکرد . ازش تشکر میکرد ، بغلش میکرد ، گونه اش رو میبوسید یا شاید روی میز ناهار خوری واسش ساک میزد .
(باشه قبوله ، اون آخری یکمی زیادی رویه ) ولی نمیتونست فراتر از موهایی که چشم های درشت جونگکوک رو پوشونده بود ، چیزی ببینه ، موهای قهوه ای تیره ای که جلوی پیشونیش کمی به یک سمت متمایل بود ، و از این زاویه تهیونگ نمیتونست چیزی از حالتش بخونه . شاید
نکته اش همینجا بود . اون انقدر از تهیونگ متنفر بود که حتی تحمل نگاه کردن بهش رو نداشت .

"اون کی بود ، دیشب؟"

به زحمت میشد گفت کلماتش شبیه زمزمه بود. اگر تهیونگ به حرکت کردن لب های جونگکوک دقت نمیکرد اصلا متوجه حرف زدنش نمیشد ، حتی میشد گفت لب هاش اصلا حرکت نکرد . این
خجالت کشیدنِ نامحسوسِ یک پسرِ ظاهرا
ستیزه جو و افسارگسیخته بود که باعث میشد مغزِ خسته و ضربان دارِ تهیونگ حتی گیج تر هم بشه .

"چی؟"

این تنها واکنشی بود که تهیونگ در اون لحظه میتونست نشون بده . جونگکوک گلوش رو صاف کرد ، و صداش این بار بلندتر و تقریبا قابل شنیدن بود .

"اون پسری که امروز صبح از اتاقت بیرون اومد . قدبلند ، کت سیاه ، با صدای بم . "

"اوه ، اون مینجه بود ..."

تهیونگ این رو گفت "... یه دوست "

نگاه جونگکوک بالا اومد و قلب تهیونگ ایستاد . نگاهش بالا اومد و با چشم های گشاد به تهیونگ نگاه کرد و به طور عجیبی شبیه یک پاپی
زخمی بود ، جوری لب پایینش رو میجوید که تهیونگ هر لحظه میترسید شروع به خونریزی بکنه .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یکی اینجا انگار حسودی کرده 😅😅😂😂😁

خب جونگ کوکااا چه توقعی داری فقط تو میخوای وان نایت بری برو تهیونگ رو به دست بیار دیگه اون بچه که از عشقت دیونه شده رفت 🤦🏻‍♀️😅

ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها 💕

من چرا فکر کردم اینو آپ کردم 😳🤦🏻‍♀️😂 این خیلی وقته اماده بود فکر میکردم آپ کردم .

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now