°•part 5•°

1K 151 58
                                    

*اسمات *

وقتی تهیونگ وارد شد ، سکوت خونه ی خالی روی وجودش سنگینی میکرد . احساس متفاوتی توی هوا جریان داشت ؛ کسی اون اطراف نبود ؛ سکوت یجورایی کر کننده بود و هر قدمی که برمیداشت به طرز عجیبی احساس سبکی داشت .

"تهیونگ ..."

یک جفت بازو به آرامی از پشت سر دور بدنش خزید ، اونها آشنا به نظر نمیرسیدند ، اصلا ، ولی انقدر راحت بودند که تهیونگ آرزو میکرد که کاش اون ها رو میشناخت . وقتی که اون غریبه ران عضله ایش رو به آرومی بین پاهاش فشار داد و اونها رو از هم جدا کرد احساس کرد که جایی پایین شکمش داغ شد ، ولی همون انداره که احساس خوبی داشت به همون انداره با خودش درگیر بود که وات دفاک الان دقیقا چه اتفاقی داره میفته؟!

تهیونگ به سرعت برگشت و اون غریبه رو به عقب هل داد ، اما تنها چیزی که باهاش رو به رو شد برادرخونده اش بود که فقط شورت گشاد و تیشرت شل و وِلی به تن داشت . جونگکوک چینی به بینیش
داد و لب هاش بابدخلقی آویزون شد .

"چرا اینجوری کردی؟"

جونگکوک این رو گفت در حالی به آهستگی به سمت تهیونگ قدم بر میداشت ، جوری که شکارچی به سمت طعمه اش میره .

"فک کردم گفتی روز سختی داشتی و یه چیزی میخوای تا آروم بشی"

قبل از این که تهیونگ بفهمه یه جفت لب روی
لب هاش بودند و زبون جونگکوک داشت به درون دهنش می خزید و انگشت هاش بین موهاش فرو میرفت و در حالیکه اونها رو کمی می کشید صدای ناله از دهن خودش بیرون می اومد .

به خودش اجازه داد که آروم بگیره ؛ که افکاری که توی ذهنش میگفتند این کار واقعا اشتباهه رو پس بزنه ، که احتیاج داره کمی خوش بگذرونه و این حقشه و لعنت بهش اگه میتونست بگه همون
لحظه ی اول که چشمش به این پسر افتاده بود بازوها ، پاها و صورتش و همه چیزشو دید نزده بود . لعنت بهش اگه نمیخواست دستش رو سرتاسر
اون پوست سفید به حرکت دربیاره و اون رو مال خودش بکنه .

اون بیشتر طول تابستون رو در برابر این خواسته مقاومت کرده بود ؛ خودش این رو میدونست ، و توی تمام لحظه هایی که چشمشون بهم افتاده بود و نگاهشون در هم قفل شده و همه چیز به تصویر مبهم و تیره ای تبدیل شده بود و گرما توی پایین تنه اش پیچ و تاب میخورد ، دوست داشت باور کنه که جونگکوک هم این رو میدونه.

مهم نبود که تمام طول زندگیش فکر میکرده که استِرِیته - و شاید فقط جونگکوک استثناست ، جونگکوک با همه ی بچه بازی هاش و لب های برجسته و چشمهای درشت - مهم نبود که تمام طول زندگیش فقط جذب دخترها میشده. الان فقط این مهم بود که این لمس کردن ها و بوسه ها و بهم پیچیدن ها نه فقط بین دوتا پسر ، بلکه بین دوتا برادرخونده در حال اتفاق افتادن بود.

تهیونگ بیشتر اوقات نقش بچه مثبت رو بازی میکرد . رویاهای بزرگش برای دنبال کردن طراحی گرافیکی رو رها کرده و مستقیم رفته بود تا بجای اون اقتصاد بخونه . روزهایی که کسی خونه نبود ناهار آماده میکرد و توی ورقه آلومینیوم میپیچید و همراهش یادداشتی که دستور گرم کردنش روش نوشته روی ظرف غذا میچسبوند .

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now