°•part 21•°

715 121 16
                                    

"اون چی بود؟"

جونگکوک پرسید، موقعی که اون ها از کلاب بیرون
اومده بودند و توی تاکسی در حال برگشت به آپارتمانشون بودند. بیشتر وقت ها تهیونگ ترجیح میداد به هونگده بره و بعد پیاده به خونه برگرده تا اینکه واسه راننده تاکسی های سرتاپا مشکوک دست
بلند کنه، اونایی که وقتی بوی الکل ازت میشنوند نیشخند میزنند.

"من واقعا نمیخوام مردم بفهمند ما برادرخونده ایم ..."

تهیونگ اعتراف کرد در حالیکه نگاهش دور از جونگکوک و به شیشه ی ماشین بود.

"... فقط جیمین میدونه، راستش. نمیدونم. احساس عجیبی داره که به مردم بگ.."

" نه نه، اون نه ..." جونگکوک با عجله حرفش رو قطع کرد
"اون مجبورت کرد کاری بکنی؟"

"نه نکرد ..." تهیونگ بهش اطمینان داد.

اخم توی پیشونی جونگکوک نا آشنا و نگران کننده بود .

"... هیچی نبود واقعا"

جونگکوک وقتی به راننده یک اسکناس 10 هزار وونی داد ("دفعه بعد تو حساب میکنی هیونگ")و از تاکسی پیاده شدند، جواب داد .

"برای من که اینجوری به نظر نمیومد".

"و تو چرا داشتی نگاه میکردی؟!"

تهیونگ در حالی که پوزخند میزد پرسید . یک قدم نزدیک تر شد، به قدری نزدیک که میتونست رایحه ملایم ادکلنش رو احساس کنه ، یه چیز تازه و نه اصلا شیرین، بیشتر بویی شبیه جنگل داشت تا باغ گل ،که همراه بوی تنباکو و سوجو بود.

"چیزی دیدی که خوشت بیاد؟!"

" ته ..."

جونگکوک نالید، درست بعد از این که با دستپاچگی آب دهنش رو قورت داد و نگاه خیره اش رو به سرعت از لب های تهیونگ گرفت. سرش رو به سمت دیوارِ احتمالا خیلی کثیفی که بهش تکیه زده بود، عقب برد. شاید اگر کمی هشیار تر بودن جونگکوک این کار رو نمیکرد، ولی تهیونگ عملا بخاطر اینکه تونسته بود بدون لمس کردن جونگکوک باعث بشه که اینطور واکنش نشون بده، توی دلش جشن گرفته بود. و بعد جونگکوک نگاهش رو کمی بالا اورد (چون
تهیونگ کمی ازش بلندتر بود و میخواست تا ابد همینطور بمونه ) و بهش خیره شد.

"من برای این به اندازه کافی الکل نخوردم"

"پس بیا بریم یخورده بگیریم "

تهیونگ شانه ای بالا انداخت و گفت . اون کمتر از یک وجب با جونگکوک فاصله داشت و نتونست جلوی خودش رو بگیره و دستش رو دراز کرد و پشت گردنش کشید .اون درست همونجا بود، در دسترس و نرم و زیبا ، و پسرک رو از ‌دیوار جدا کرد.

"جمعه شبه، توی هونگده ایم، و نیمه ی راه جهنم
هستیم "

جونگکوک گفت : "نیمه ی دوم هر مسابقه ای سخت تره"

و تهیونگ متعجب شد که انگار زمان هایی که جونگکوک با نامجون سپری کرده بود بالاخره به صورت جمله های فلسفی نه چندان خوشایند خودش رو نشون داده بود.

تهیونگ جواب داد " مهم نیست ...".

خنده ی شرورانه ای توی چشم هاش بود وقتی به نزدیک ترین فروشگاه میرفت و تعداد بطری هایی که میخواست بخره کم نبود.

"... احتمالا قرار نیست یادمون بیاد"

~~~~~~~~~~~~~~~~~
نمیدونم چرا جای درس خوندن نشستم این پارت رو آماده کردم 😂
ولی لطفا دوستش داشته باشید یهو دلم خواست آپ کنم .
ووت و کامنت هم یادتون نره .💜

این پارت آپ اصلی این هفته نیست فقط جهت دعا کردن برای امتحان بنده است. 😂
فردا مبرم امتحان میدم تموم میشه دیگه البته اگه قبول نشم یه بار دیگه فرصت امتحان دارم . انقدر که این چند روزه اسم دارو خوندم . دیگه هرچی مربوط بهش باشه ببینم جیغ میزنم 😬😂

کیوتی هام . امیدوارم ناراحت نشید من انقدر باهاتون راجب کارام و اینا حرف میزنم . چون شما فقط برای من ریدرای بوکم نیستید تک تک تون برام یه دوست خیلی ارزشمندید . :)

بوراهه بیبی های کیوتم ♡•♡

°•keep the water warm•°Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ