°•part3•°

1.1K 182 11
                                    

" تابستان 2015 ،بخش دوم"

خاطره ی اون شب طعم تلخی توی دهن تهیونگ به جا گذاشته بود ، و طی چند روز بعد هیچی رو بیشتر از این نمیخواست که بتونه به اون زمان برگرده و جلوی اون حرکت احمقانه شو بگیره. همون یکباری که برادرخوانده اش سعی کرده بود بهش نزدیک بشه ، بجای اینکه چنین ابرازِ مهربانیِ نادری رو با آغوش باز بپذیره ، تصمیم گرفته بود دیگ جوشان احساساتش رو واژگون کنه و همه چیزو بیرون بریزه .

حتی اگه جونگکوک چیزی هم یادش بود ، حرفی نمیزد و دوباره به نگاه های گذرای ساکت و سرد و جواب های کوتاه برگشته بود .

تهیونگ هر روز صبح سرکار می رفت و جونگکوک هم جایی میرفت با این تفاوت که تهیونگ
نمی دونست کجا و دلش هم نمی خواست که از پدر و مادرش بپرسه ، نه وقتی که مشغول رمزی حرف زدن با برنامه ریز مراسم عروسیشون بودند . (صددرصد هم دلش نمیخواست از
جونگکوک بپرسه ، خدا میدونست چی میشد )

و وقتی جونگکوک برمیگشت و جوری از درِ جلویی وارد میشد که انگار صاحب اون خونه ی لعنتیه ، بوی قهوه و آرد توی هوا می پیچید و تهیونگ با تمام وجود جلوی خودشو می گرفت تا ازش نپرسه که کجا بوده .

و چند روز بعد هم به همین منوال سپری شد: بیدار شدن ، مسواک زدن ، امتناع شدید از تماس چشمی برقرار کردن با جونگکوک ، برداشتن یه گرانولابار موقع بیرون رفتن از خونه ، کار کردن ، برگشتن
به خونه برای خوردن ناهار و ادامه دادن به امتناع شدید از برقرار کردن تماس چشمی با جونگکوک . و دوباره و دوباره انجام همین کارها .

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

" جییمینیی "

تهیونگ توی تلفن نالید ، در حالیکه روی تخت پهن شده بود . خسته از یک روزِ پر از صاحب های بیش از حد نگرانِ حیوون ها .

"من میخوام برگردم دانشگاه"

"هیچوقت فکرشم نمی کردم یه روز همچین حرفی از دهنت بیاد بیرون!"

صدای خنده ی بلند جیمین از اون طرف خط شنیده میشد .

"چی شده مگه؟"

"یه بردارخونده جدید دارم ، و داره اعصابمو میخوره"

"وایسا ببینم، چی؟!" جیمین جیغ زد. "پاپا کیم ازدواج کرده؟ دو هفته نمیبینمت و بعد میای میگی یه نی نی جدید اومده تو خونواده تون؟!"

"خب، نمیشه گفت نینی . دوسال از ما کوچیکتره ، و اصلا شبیه نینیا به نظر نمیرسه!"

تهیونگ اینو گفت در حالی که به یاد میاورد چطور
عضلات جونگکوک حتی از زیر یک تیشرتِ نازکِ فریبندهِ سفید مشخص بودند .

"درواقع اونم به یونسِی میره . داشتم میگفتم: داره
میخوردش"

" دیکِ تو؟!"

°•keep the water warm•°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora