نمی تونست چیزی رو که داره میبینه باور کنه، پی میو عزیزش داشت توسط یه پسر دیگه بوسیده میشد. احساس خالی بودن بهش دست داد دیگه نمی تونست فکر کنه، نمی تونست هیچیو حس کنه انگار که قلبش دیگه نمی زد. چرا باید از بین این همه آدم اون بوسه این دو نفر رو می دید؟! اصلا واسه چه چیزی از دستشویی بیرون زده بود؟! حالا نمی دونست باید برگرده و وانمود کنه که چیزی ندیده یا از خوش صدایی تولید کنه تا اونا بیشتر از این جلو نرن... همینطور که تو فکر بود چیکار بکنه دوباره صدای برخورد اومد اما اینبار محکم تر و بلند تر از قبل، با ترس سرش رو بلند کرد و میو رو دید که پسر رو کوبونده به دیوار رو به روش و درحالی که یقه اش رو چسبیده با خشم و عصبانیت نگاهش می کنه. می تونست با اون طرز نگاه معلمش خودشو خیس کنه واقعا چون تا حالا عصبانیتش رو ندیده بود، صدای داد میو لرزه ای به تنش انداخت:
- بهت گفتم رابطه من و تو تموم شده... چهارسال می گذره اما هنوزم با این رفتارات آزارم می دی... من می خواستم دوست تو باشم اما با کارایی که می کنی دلم نمی خواد ببینمت....
تائو هم عصبی فریاد زد:
- من هنوز دوست دارم... نمی تونم فراموشت کنم... پی میو لطفا....
+ اما من دوست ندارم از اولم تو فقط یه نونگ بودی... یه کوچیک تر که بهش محبت می کردم اگه اصرار های تو نبود وارد رابطه نمی شدم....
- ما یک سال باهم بودیم... می خوای بگی تو تمام اون مدت حسی بهم نداشتی؟... تو هنوز بعد چهارسال وارد رابطه جدیدی نشدی....
میو پوزخند زد:
- درسته هنوز وارد رابطه نشدم چون دلم نمی خواد اشتباه چهار سال پیش رو بکنم... در ضمن اگه احساسیم بهت داشتم تو این چهارسال کاملا از بین رفته....
+ دروغ می گی... می خوای بگی اون پسره... شاگردت تو رو یاد من نمی اندازه؟!
- معلومه که نه... اون زمین تا آسمون با تو فرق داره... اون ازت کوچیک تره ولی در عین حال عاقل تره....
تائو دستای میو رو از یقه اش جدا کرد و توی صورتش خم شد و پوزخند زد:
- می خوای بگی نگاهش رو ندیدی؟!... اونم مثل من داره شیفتت می شه... دلم براش می سوزه چون تو همه رو بعد عاشق کردنشون رها می کنی....
+ گفتم که اون با تو متفاوته... حتی برای من... اینکه اون عاشقم باشه رو هزار بار ترجیح می دم به عاشق بودن تو....
صدای هردو زیادی بالا بود و خب قطعا توی اون طبقه خالی و ساکت دوستاش می تونستن بشنون، باس زود تر از همه خودش رو رسوند و سعی کرد میو و تائو رو از هم جدا کنه:
- تمومش کنید بچه ها....
میو حتی سر باس هم داد زد:
- توی این چند شب مدام گفتم نمی خوام ببینمش و تو گفتی تحمل کنم چون اون داره با نایس کار می کنه... باید مراقب رابطه کاری دوستم باشم... اما دیگه نمی تونم تحمل بکنم....
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته