خیلی وقت بود از خونه سامانتا زده بود بیرون و حتی دقیق یادش نمیومد چطور خودش رو به در خروج رسونده، حالا با خوردن باد ملایمی به صورتش دوباره احساس خوبی داشت. اون با آدمای اطرافش متفاوت بود برعکس همسن و سالاش که به فکر خوشگذرونی و شادی های الکی بودن اون دنبال هدف و آیندش می رفت، شغل های زیادی رو امتحان کرده بود و حرفه های زیادی رو در حدی که بفهمه بهشون علاقه داره یا نه یاد گرفته بود. چیزایی مثل تعمیر وسایل برقی و حتی ماشین های سواری، کار کردن با چرخ خیاطی و دوخت و دوز، آشپزی اونم پختِ نه تنها غذاهای تایلندی بلکه غذای کشورای مختلف مثل ژاپن و هند یا ایتالیا، یاد گیری کمک های اولیه و اورژانس و تا حد کمی آتش نشانی، یادگیری جنگل بانی و دامداری (بچه از هر انگشتش یه هنر میباره😌)، یادگیری چند تا زبان البته که تقریبا همه رو نصفه ول کرده بود اما به هرحال فهمیده بود که از اونا خوشش نمیاد. اون حتی دوره های آموزش خانه داری و تربیت کودک رو هم گذرونده بود، به نظر خودش اینا برای آیندش مفید بود اما خواهرش اونو مسخره می کرد. براش مهم نبود چون اون تجربه های جدید رو دوست داشت تجربه هایی که کمکش کنن خودش رو بهتر بشناسه و درکش نسبت به محیط اطرافش بیشتر بشه. بی هدف توی خیابونا قدم می زد و توی ذهنش داشت خودش رو تبرئه می کرد تا عذاب وجدان نداشته باشه که یه دختر رو زده (به نظرم دختر پسر نداره آدم نفهم رو باید زد). خیابون هارو بی توجه رد می کرد و بدون اینکه متوجه باشه خودش رو به استدیوی دوست میو رسونده بود. هول کرده به خاطر حضورش توی اون مکان فاک بلندی گفت، احتمالا انقدر به پیام آدرسی که میو فرستاده بود نگاه کرده که تو ناخودآگاهش اومدن به اینجا براش راحت شده بود و ذهن همیشه دیوثش بی توجه به خواسته های قلب بی قرارش اون رو به چالش کشیده بود و حالا جلوی استدیو بود. با خودش فکر کرد که برگرده اما خب مگه خود پی میو نبود که آدرس اینجا رو داده بود تا گالف بیاد و کمی باهاش تمرین کنه؟ ولی دیروقت بود و پی میو حتما خسته بود... خب شاید هم نه... شاید مزاحم بود... نه پی میو هیچ وقت اونو مزاحم نمی دید اصلا خودش راضیه... مدام به در استدیو نزدیک می شد و دوباره ازش فاصله می گرفت و توی ذهنش درگیر بود که به خونه برگرده یا به پی میوش سر بزنه، درست لحظه ای که تصمیم گرفته بود برگرده خونه و دور زد تا به سمت خیابون اصلی بره پی میو عزیزش و یکی از احتمالا دوستاش رو که داشتن به سمت استدیو میومدن دید و قبل از اینکه گالف هول کرده و گیج بتونه خودش رو به اون راه بزنه یا مخفی بشه معلمش با نگاهش اونو شکار کرد و تقریبا توی کوچه خلوت ذوق زده اسمشو فریاد کشید:
- گالف....
گالف خجالت زده لبخند زد و منتظر شد تا میو نزدیکش بشه اما چیزی که انتظارش رو نداشت اتفاق افتاد، معلمش اونو محکم توی آغوشش کشیده بود و جوری بغلش کرده بود که حتی گالف توان تکون دادن دستاش رو نداشت، میو بیشتر پسر رو به خودش فشار داد:
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Class A3
Hayran Kurgu▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته