سه هفته از اولین جلسه کلاس هنرشون می گذشت و میو فقط ازشون طرح های ذهنی خواسته بود، حرفی راجب پروژه نمی زد و همین بچه ها رو کلافه کرده بود. هر جلسه توی کلاس موسیقی ملایمی پخش می شد و گاهی میو جملات زیبایی برای توصیف هنر بیان می کرد و مدام از بچه ها می خواست تا ذهن و قلب و روحشون رو رها کنن و هر تصویری که می کشن بر مبنای احساساتشون باشه.
همه بچه ها منتظر میو بودن، میو وارد کلاس شد پشت سرش سه تا مرد و دو زن وارد شدن، سه تا مرد و یکی از زنا سراغ آلات موسیقی ته کلاس رفتن، میو به حرف اومد:
- خب بچه ها من از دوستانم خواستم تا توی این پروژه کمکمون کنن....
زن کنار میو به حرف اومد:
- سلام بچه ها من مالیا هستم... از دیدن شما خوشحال شدم و امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم....
میو: قطعا همکاری خوبی میشه... و اینکه میشه لطف کنی و برای بچه ها یه سری توضیحات بدی؟....
مالیا: حتما... خب طبق چیزایی که نونگ میو به من گفت شما یه نمایش دارید اما دوست نداشتید حرفی بزنید و چهرتون مشخص باشه... میو گفت شما پیشنهاد دادید تا رقص باشه... و خب من اینجام تا توی رقص کمک کنم اما نکاتی هست که باید همین اول کار بگم... برای رقص صحنه ای معمولا از باله استفاده میشه و خب آماده کردن شما و بالرین کردن شما واقعا زمان بره و غیر ممکن، پس ما تصمیم گرفتیم فقط کمی از باله استفاده کنیم و رقص های دیگه رو هم وارد کنیم یا اصلا می تونیم فقط از حرکات استفاده کنیم خیلی از نمایش ها اینجوری هستن... اما اول نیازه که یه موضوع انتخاب کنید...
میو از مالیا تشکر کرد :
- ممنون بابت توضیحت مالیا... خب بچه ها به چه موضوعی علاقه دارید؟!
میو منتظر به بچه ها نگاه کرد، دقیقه ای گذشت اما هیچ کدوم به حرف نیومدن. واقعا کار اون کلاس تو ضایع کردن عالی بودن، میو نفس عمیقی کشید:
- نظری ندارید؟... اوکی پس خودم تصمیم می گیرم چی باشه به نظرم موضو.....
حرفش کامل نشده بود که صدای همهمه بچه ها بلند شد، هرکسی یه چیزی می گفت، میو لبخندی از روی موفقیت زد، این بچه ها از اینکه جاشون تصمیم گرفته بشه بیزار بودن، میو سعی کرد آرومشون کنه اما صدای اونا حتی برای یه لحظه هم قطع نمی شد. میو کلافه سمت مالیا برگشت:
- معذرت می خوام پی....
و دوباره روکرد به بچه ها، داد بلندی کشید:
- لطفا ساکت....
کلاس به طور کامل سکوت شد و بچه ها با ترس و تعجب به معلمشون که تاحالا فقط با آروم ترین و ملایم ترین تن صدا باهاشون حرف زده بود نگاه کردن، مالیا اما بیشتر از همه ترسیده بود چون درست کنار میو ایستاد بود، میو نفس عمیقی کشید:
- اوکی بچه ها... بیاید یکی یکی نظراتتون رو گوش بدیم....
یکی از دخترا دستش رو بلند کرد، میو بهش اجازه حرف زدن داد:
- حقوق زنان....
مالیا به حرف اومد:
- بیان کردنش بدون کلمات سخته....
گان دستش رو بالا برد:
- از دست دادن عزیزانمون و کنار اومدن با غمش
میو: خوبه، یکی از گزینه هامون این باشه....
میو روی تخته حرف گان رو نوشت، مایلد دستش رو بلند کرد:
- قدرت گرفتن بعد شکست....
میو اینو هم روی تخته نوشت، یکی از دخترای کلاس از جاش بلند شد:
- دوتا عاشق که از هم جدا می شن....
برایت حرف دختر رو ادامه داد:
- و میمیرن....
میو این مورد رو هم به گزینه ها اضافه کرد، وین نگاهی به کلاس کرد و دستش رو بلند کرد:
- من می تونم بگم؟....
میو سرش رو به نشونه اجازه دادن تکون داد، وین ایستاد و شروع کرد به حرف زدن:
- چرا راجب عشق بین تمام موجودات نباشه... چرا راجب گرایش بدون مرز نباشه... چرا راجب این که گی ها، لزبین ها و بایسکشوالا نباید تفاوتی با استریت ها داشته باشن نباشه؟!... واقعیتش بچه های زیادی تو مدرسه ما هستن که از بیان کردن گرایش شون خجالت می کشن و می ترسن... اونا فکر می کنن عجیب و متفاوتن... اونا ترس ترد شدن از جامعه، از جمع دوستان و از سمت خانواده هاشون رو دارن و همچنین میترسن که در آخر تنها بمونن... ما یه زوج گی معروف تو مدرسه داریم، ناظم و معلم ورزشمون رو می گم... من بارها دیدم که خانواده های بچه ها به اونا توهین می کنن... چرا با این پروژه یه قدم برای تغییر افکارشون بر نداریم... همه اجازه دارن خودشون باشن....
با تموم شدن حرف وین بچه ها یکی یکی شروع کردن به دست زدن براش، وین لبخند خجولی زد و دوباره نشست، میو و مالیا بهم نگاهی کردن و سر تکون دادن مالیا به حرف اومد:
- وین باید به دوستات تبریک بگم تو فوق العاده عاقل و بافکر و دلسوزی... واقعیتش من هم یه دوست دختر دارم من اون رو توی دانشگاه دیدم اون زمان هنوز مردم چیزی راجب گرایشات متفاوت نمی دونستن و ما سختی زیادی کشیدیم. مجبور بودیم رابطمون رو پنهان کنیم و به دروغ بگیم دوست پسر داریم... توی اون زمان یکی از اساتید موسیقی ما رو درحال بوسیدن دید ما ترسیدیم اما اون سال پایینی از ما حمایت کرد و تا جایی که تونست توی دانشگاه هوای مارو داشت... تو من رو یاد اون زن میندازی....
بعد رو کرد به میو:
- به تو هم تبریک می گم نونگ میو تو یه شاگرد عالی داری....
*****
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته