با حس افتادن سری روی شونش به سمت راستش نگاه کرد، پسر دبیرستانی ای با لباس ورزشی غرق خواب بود. لبخندی زد صدای نفس های پسرک گوشش رو قلقلک می داد، نگاه دقیقی به صورت پسرک انداخت، چشم های بسته اش از زیر عینک معلوم بود، پوست نسبتاً تیره ای داشت و لب هاش... لب های زیبای صورتی رنگ. نگاهش رو برداشت چون پایین تر از لای یقه تیشرت سینه تخت پسر معلوم بود، جوری خجالت کشید که انگار به سینه های یک دختر نگاه کرده.
تمام حواسش پیش پسرک بود، مترو ایستاد و صدای زن ایستگاه رو اعلام کرد، پسرک با شنیدن صدا چشم هاش سریع باز شد و وسایلش رو برداشت و در لحظه غیب شد. از شوک رفتن پسر که بیرون اومد، کیفش رو روی شونش تنظیم کرد و از جاش بلند شد و قبل از بسته شدن در از مترو خارج شد.
*****
وارد کلاس شد، تونسته بود لحظه آخر از دست ناظم نجات پیدا کنه و یک دقیقه مونده به بسته شدن در برسه. روی صندلیش نشست، مایلد تا کمر روی میزش خم شد:
- تو واقعا خوش شانسی... هر بار یه جوری قسر در میری....
گالف نیشخندی زد :
- متاسفم که تو خیلی بد شانسی....
گان کنار میزشون ایستاد:
- امروز قراره معلم جدید بیاد....
وین صندلیش رو نزدیک میز گالف کرد:
- یه معلم جیگر....
برایت ضربه ای با سر انگشتش به پیشونی وین زد:
- انقدر تو فکر مخ زدن نباش... ما ها کلا شانسمون خوب نیست... حتما یه چاق با سیبل و یه خال گوشتی وارد کلاس میشه....
وین پیشونیش رو ماساژ داد:
- من نیاز به مخ زدن ندارم... همه دنبالمن....
با صدای تق در همه سر جاشون برگشتن و کسی اخم برایت رو ندید، ناظم وارد کلاس شد و همه براش بلند شدن، مستر پاکورن لبخندی زد:
- بشینید بچه ها....
سمت در برگشت، با دست به داخل اشاره کرد:
- بفرمایید داخل مستر سوپاسیت....
با ورودش کلاس توی سکوت فرو رفت و تمام کلاس به معلم جدید خیره شدن، بعضی ها خیره به لبخند درخشان و مهربونش، بعضی ها خیره به دستاش که حلقه داره یا نه، بعضی ها دنبال سوژه یا سوتی توی ظاهرش بودن، معلم جدید گلوش رو صاف کرد:
- سلام بچه ها... من میو سوپاسیت هستم معلم هنر شما... امیدوارم سال تحصیلی خوبی رو کنار هم داشته باشیم....
مستر پاکورن با لحن جدی و محکم شروع به حرف زدن کرد:
- امیدوارم شکایتی از این کلاس نباشه دردسری درست نکنید....
رو کرد سمت معلم جدید:
- جناب سوپاسیت کلاس تحویل شما....
معلم لبخند زیباش رو دوباره زد:
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته