- من وین رو دوست دارم....
چشمای گالف به سرعت گرد شد و بلند داد زد:
- چی؟!
برایت دستش رو گذاشت رو دهن دوستش:
- آروم بابا... چه خبرته؟! آره درست شنیدی من دوسش دارم... یعنی تازه به این نتیجه رسیدم و خیلیم مطمئن نیستم... برای همین بهت گفتم....
گالف پوفی کرد:
- الآن من میتونم چیکار کنم آخه؟! من خودم مشکل دارم اومدی از چه کسی میپرسی....
+ راستش فقط من نیستم... وین هم....
- وین هم چی؟!
+ وین هم گفت دوستم داره... منم خیلی بهش فکر کردم و دیدم بی حس نیستم بهش....
- وین؟! وین بهت اعتراف کرد؟!
+ اوهوم....
- کی؟! کجا؟! چطور؟! بعدش چیشد؟!
+ اولاً آروم باش دوماً قول بده که بعدش نزنیم....
گالف پوکر به دوستش نگاه کرد:
- خوبه خودت میدونی... اگه یه کاری کرده باشی که کتک لازم باشه هرچی هم که بگی بازم میزنمت... حالا زود باش بگو چه غلطی کردی....
+ دیشب تو که رفتی ما هم رفتیم خونه وین... یکم مست کردیم و وین گفت که منو دوست داره یعنی مدتی بود که بهم گفت گیه و یه پسر رو دوست داره... من زیاد تو حال خودم نبودم نمیدونم شاید همین علاقه ام که ازش بی خبر بودم باعث شد ببوسمش و واقعا دلم میخواست از اون هم بیشتر پیش برم... کششی که بهش داشتم بیش از حد بود اما اون داشت گریه میکرد و دلش نمیخواست اگه احساسمون دو طرفه نیست بیشتر پیش بریم... همین....
روش نمیشد بگه تو حموم چیکا کردن، جدای اون ممکن بود وین بعداً ازش ناراحت بشه و گفته بود فراموشش کنه و خب گالفم اصلا از این بحثا خوشش نمیومد... سکوت کرد و به گالف که تو فکر بود خیره شد، به شدت منتظر یه حرف یا حرکتی از جانب اون بود... گالف نفس عمیقی کشید:
- نمیتونم سرزنشت کنم اما بعید نیست حال الآن وین بخاطر فکر و خیال و اتفاقات دیشب باشه... میدونی خودم تجربه اش کردم... اینکه همش فکر کنی اگه اون دوسم نداشته باشه چی؟!... حالا وین بهت اعتراف کرد و تو هم یجوری رفتار کردی انگار فقط منتظری بکنیش، خب قطعاً اون از دیشب تا حالا بارها به این فکر کرده که تو فقط بخاطر هوس بهش توجه کردی... من نمیتونم مشاوره زیادی بهت بدم چون از همتون بی تجربه ترم تو این چیزا اما... اما فکر کنم اون الآن فقط به یه اطمینان از جانب تو نیاز داره... یه دوست دارم هم کافیه... صادقانه احساست رو بهش بگو... حالا که اول اون اعتراف کرده قطعاً کارت راحت تره....
برایت سری تکون داد، گالف درست میگفت حداقل امتحانش ضرری نداشت... گالف از کنارش بلند شد نگاهی به سرم وین و بعد هم به ساعت رو دیوار انداخت:
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته