هردو به شدت احساس سنگینی میکردن چون بیش از اندازه خورده بودن، میو ماشین رو پارک کرد تا باقی راه خونه گالف رو پیاده برن تا غذایی که خوردن هضم بشه... آروم قدم برمیداشتن و حرفی نمیزدن انگار یهو همه واقعیتهای رابطهشون به چشمشون اومده و حال خوششون رو گرفته بود، نگاه گالف به جلوش بود اما نگاه میو روی صورت گالف... یه جورایی واسه هفته بعد نگران بود، واسه چیزی که قرار بود از گالف بشنوه نگران بود، واسه حسی که هر ثانیه داشت بیشتر میشد نگران بود، بخاطر این وابستگی که شکل گرفته بود نگران بود... سرش رو کمی پایین آورد و به دست لاغر و انگشتهای کشیده گالف نگاه کرد... اشکالی نداشت که بگیرتشون مگه نه، انگشتهاش رو روی دست گالف کشید و توجه پسر رو به خودش جلب کرد... نگاه گالف رو دستاشون رفت که چقدر باهم متفاوت بودن و در عین حال کنار هم زیبا به نظر میومدن... با شصتش انگشت میو رو گرفت و بهش لبخند زد، یه جورایی ارتباط برقرار کردن انگشتی بود... انگشتاشون بهم میخورد و روی کف و پشت دستشون کشیده میشد، میو بلاخره طاقتش تموم شد و انگشت هاشون رو بهم گره زد و خیلی جدی به جلو نگاه کرد باورش نمیشد با این سن و این همه تجربه داره از گرفتن دست دوست پسرش خجالت میکشه... گالف اما نگاهش هنوز روی دستاشون بود:
- میشه دست همو ول نکنیم؟!...
به شاگردش نگاه کرد، دلش میخواست بلند داد بزنه "معلومه که آره، بیا هیچوقت دستای همو ول نکنیم" اما قول و قراری که خودش گذاشته بود بهش اجازه نمیداد... باید صبوری میکرد هم برای خودش و هم برای گالف تا با خیلی چیزا آشنا بشن و کنار بیان، اون زمان میتونست بلند داد بزنه بیا تا ابد کنار هم بمونیم، دوهفته مدت زمان زیادی نبود اما بی فایده هم نبود... جواب دوست پسرش رو داد:
- تا وقتی که تو بخوای دستت توی دستمه....
گالف بهش لبخند زد اما خیلی خوب غمِ توی اون لبخند رو میدید، حالا یه ترس دیگه هم به ترسهاش اضافه شد... ترس اینکه اون اولین نفری باشه که قلب این پسر رو میشکنه... انقدر راجب ترسهاش فکر میکرد دلش میخواست مغزش رو در بیاره و بزاره یه گوشه، از فکر کردن متنفر بود... دست گالف رو کشید و کمی تندتر راه رفتن تا حواس هردوشون پرت بشه:
- حال خانوادت خوبه؟!
+ اوهوم... پدرم از اینکه مجبورم کرد که توی نمایش باشم کاملا راضیه....
میو متوقف شد و چشم هاش رو ریز کرد:
- میخوای بگی تو ناراضی؟!
گالف خندید و سرش رو جلو آورد و روی لبهای دوست پسرش زمزمه کرد:
- معلومه که نه....
و بعد بدون اینکه اجازهای واسه حرف زدن به معلمش بده اونو بوسید، دوباره آرامش به جفتشون منتقل شد و تمرکزشون رفت سمت بوسیدن هم... حس لباشون روی هم، داغی نفس هاشون، پلک های بستهشون، دست های توهم گره خوردشون، تپش های تند قلبشون و سستی بدناشون تنها چیزی بود که اون لحظه میتونستن راجبش فکر کنن... دست آزاد میو سمت کمر پسر رفت و اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد، دست های گااف به بازوی سفتش چنگ زد و آستینش رو توی مشتش کشید... زبونهاشون از بین اون لب های داغ روی هم میلغزید و هیجان و احساسات قلبشون رو بیشتر میکرد، گره دستاشون باز شد و بیشتر بهم نزدیک شدن دست گالف تمام شونه و گردن میو رو لمس میکرد و دستای معلمش آروم از بالای کتفش تا پایین کمرش کشیده میشد... با شنیدن صدای تق تق کفش یهو از هم فاصله گرفتن و خودشون رو زدن به اون راه تا اون شخص عابر رد بشه... زن ظریفی همراه سگش از پیچ کوچه گذشت و از کنارشون رد شد حتی نگاهشون نکرد، با رفتن زن هر دو نفس راحتی کشیدن و بهم نگاه کردن ثانیهای بعد صدای خنده های بلند و از ته دلشون کوچه نسبتا پهن رو پر کرد... میو در حالی که هنوز میخندید سمت دوست پسرش اومد و دوباره دستش رو گرفت و به راهشون ادامه دادن، تقریبا حس های بد از توی ذهن و قلبشون بیرون رفته بود و جاش یه حس ملایم و قشنگ توی سینشون پیچیده بود...
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته