قسمت بیست و ششم

387 77 34
                                    

غذاشون رو توی سکوت خوردن چون هردو فکرشون کاملا مشغول بود، گالف به حرفای میو فکر میکرد و حالا دیگه هیچ امیدی برای این عشق یک طرفه و یهویی نداشت. رابطه معلم و شاگرد توی تایلند اصلا رایج نبود و جدا از اون قطعا اگه به این عشق اعتراف میکرد و میو هم قبول میکرد هر دوی اونا اگه لو میرفتن کلی سرزنش میشدن، مخصوصا میو چون رابطه با یه فرد زیر 18 سال تقریبا توی اکثر کشورا غیر قانونی بود و دید بدی داشت. هرچی بیشتر فکر میکرد همه چیز بیشتر غیرقابل دسترس میشد و رابطشون هم غیرممکن. کم کم بغض کرد و قاشقای بعدی رو با زور پایین داد. اون سمت میز میویی بود که از دیدن دوباره شاگردش بسیار خوشحال بود و به طور عجیبی آرامش داشت و این آرامش تقریبا برای امروزش و اون اتفاق رو مخ زیادی عجیب بود، از الآن نگران خداحافظیشون و رفتن گالف بود اینکه اگه نونگ عزیزش بره، آرامشش هم میره و دوباره ذهنش بدتر از قبل شلوغ میشد. قاشق‌های آخر غذا رو هردو بی میل و غمگین خوردن. میو داشت به راه هایی فکر میکرد که بیشتر بتونه پسرک رو ببینه و گالف برعکس به این فکر میکرد که چطور از اینجا فرار کنه و کمتر معلمش رو ببینه، اینجوری میتونست احساساتش رو بهتر کنترل کنه و جلوی پیشرفت این عشق رو بگیره....

میو بعد حساب کردن غذا از رستوران خارج شد، به گالف نگاهی کرد که کنار ماشین ایستاده و به آسمون نگاه میکنه، کنارش ایستاد و رد نگاهش رو گرفت... ماه امشب زیادی زیبا بود. روش رو سمت پسر کنارش برگردوند و به صورت زیباش خیره شد، برای میو امشب آرامش بخش تر و زیبا تر از ماه، گالف بود... لبخند روی صورتش وسیع تر میشد، حالا میدونست تنها چیزی که شب‌هارو براش دوست داشتنی کرده بود دیدن شاگرد کوچولوی عزیزش بود... حالا براش معنا پیدا کرد... گالف بخاطر احساس نگاه خیره میو سرش رو به طرفش چرخوند و خیلی ناخواسته غرق نگاهش شد و لب هاش برای لبخند دلنشینش کش اومد... هردو بدون اینکه متوجه باشن وارد دنیای دیگه ای شدن... گفت و گوی امشبشون یه حس صمیمیت و درک عمیق بینشون ایجاد کرده بود و هرکی از دور نگاهشون میکرد میتونست کشش و محبت بینشون رو خیلی خوب حس کنه... میو بی اختیار نزدیک گالف شد و بغلش کرد، با اینکه خودش هم شوکه شده بود اما حس خوب این بغل بهش اجازه نمی‌داد عقب بکشه. گالف چشماش گرد شد و نمیتونست از شدت شوک دستاش رو تکون بده، باورش نمیشد معلمش انقد آروم و با محبت بغلش کرده و دستاش با مهربونی داره کمر یخ کردش رو نوازش میکنه. تضاد دمای بدن خودش و میو میلرزوندش و باعث میشد بخواد تا ابد توی اون گرما غرق بشه و هرگز از اون آغوش بیرون نیاد... پلکاش به آرومی روی هم رفت و نفس عمیق کشید، میتونست عطر خنک و خوشبوی میو رو زیر بینیش حس کنه... آروم تر از همیشه شد و با خودش لحظه ای تردید کرد که اونم توی این آغوش سهیم باشه یا نه... اون میخواست از معلمش فاصله بگیره و با ندیدنش جلوی عشق و وابستگیش رو بگیره اما با این بغل حالا اون در آینده چیزای بیشتری میخواست، و این براش ترسناک بود.

Class A3Where stories live. Discover now