سفارش دختر ریز نقش رو ثبت کرد و برای چندمین بار تو روز ساعت رو چک کرد، بی صبرانه منتظر اومدن معلمش بود. صدای زنگوله اومد، سرش رو بلند کرد و به ورودی کافه نگاهی انداخت، زیادی واسه دیدن معلمش هیجان داشت... در واقع این اولین باری بود که یه نفر به کار پاره وقتش اهمیت میداد و ازش استقبال میکرد، حتی اگه دوستاشم میخواستن بیان به کافه یا رستورانی که اونجا مشغول به کار بود مخالفت میکرد اما نمیدونست چرا مشکلی با پی میوش نداشت... حالا ذوق و هیجانش بیشتر هم شده بود چون قامت بلند و هیکل ورزیده پی میوش که خیلی منتظر اومدنش بود جلوی چشماش قرار داشت، بازم لبخند ذوق زده و ناخواستهای رو لباش بود که منشاءش چهره پرانرژی و خندون معلمش بود. حتی قدمهایی که به سمت پیشخوان برمیداشت هم براش مهم شده بودن و داشت میشمردشون، حالا درست روبروی هم بودن و صدای تپشهایی که بخاطر علاقه و هیجان بیشتر شده بود زیادی بلند به نظر میرسد... به هم خیره بودن و فقط لبخندشون بزرگتر میشد، بکا که یکی دیگه از کارکنای کافه بود روی شونه گالف زد:
- هی چرا سفارش رو نمیگیری؟!
گالف به خودش اومد و هول کرده به مانیتور نگاه کرد، بعد هم به میو و انقدر گیج بود که نمیدونست چی باید بپرسه. میو خندش گرفت و بکا متعجب شده بود چون گالف هیچوقت تو کارش خطا یا اشتباهی نداشت... گالف رو کنار زد و بعد از سوال کردن از میو سفارشش رو ثبت کرد بعد هم رفت تا به باقی کاراش برسه اما گالف همچنان گیج و منگ ایستاده بود و به میو نگاه میکرد، میو خندهای کرد:
- نباید میومدم انگار مزاحم کار کردنت شدم و حواست پرت میشه...
گالف تند تند سرش رو به طرفین تکون داد:
- نه اصلاً!... من فقط اولین باریه که یکی از آشناهام میاد محل کارم برای همین هیجان زده بودم....
صادقانه گفت و به معلمش نگاه کرد که چشماش برق میزدن، میو سری تکون داد:
- خب پس... حالا میتونی یه جای خوب تو کافه رو نشونم بدی که برم اونجا بشینم؟!
گالف از پشت پیشخوان بیرون اومد و نزدیک میو ایستاد:
- البته....
بعد هم با ذوق جلوتر از اون قدم برداشت. یکی از دنج ترین جاهای کافه رو که از وقتی اومد برای پی میوش رزروش کرده بود بهش نشون داد و صندلی رو برای نشستن معلمش عقب کشید، برای کوچکترین کارا هم ذوق داشت بااینکه احساساتش عجیب و غیرقابل کنترل بود اما دوسشون داشت... میو همراه همون لبخند مهربون و چمشهایی که برق میزدن و خیره به گالف بود روی صندلی نشست:
- ممنون... برو به کارت برس زیاد اذیتت نمیکنم....
گالف دلش نمیخواست بره اما چاره ای نداشت، دوباره پشت پیشخوان رفت و به معلمش خیره شد که داشت لپ تاب و کتابهاش رو روی میز میذاشت و لعنت بهش تا حالا با عینک ندیده بودش و این زیادی برای قلبش خطرناک بود. به قول دراماهای کرهای که باباش و خواهرش عاشقش بودن پی میوش موقع درس خوندن و با اون عینک کوفتی زیادی سکسی شده بود، آه پر حسرتی کشید... چی میشد تمام لحظههای زندگیشون کنار هم میبودن و اون میتونست اینجوری نگاهش کنه و لذت ببره، مثلا میخواست این عشق رو فراموش کنه اما هنوز هیچی نشده عذاب و ترس از دوری قلبش رو به درد آورده بود. هنوز اول راه بود اما داشت جا میزد. از امروز که توی کلاس گونهاش توسط لبهای نرم پی میوش بوسیده شده بود داشت به اعتراف کردن هم فکر میکرد... برایت و وین ساده بهم اعتراف کرده بودن حتی بدون دونستن گرایش همدیگه و حالا باهم بودن، حالا که اعتماد داشت معلمش گِیه باید کارش راحت تر میشد اما فکر رد شدن و سرزنش اونو میترسوند و باعث میشد که حتی یه قدم به سمت عقب برداره... همین ترسهای فاکیش داشت اونو دور نگه میداشت اما میدونست یه روز قبلش کار خودشو میکنه و باعث میشه توی بدترین حالت اعتراف کنه... با صدای زنگولههای پشت در نگاهش رو از روی میو برداشت و به مشتری داد، لبخندی که تازه شکل گرفته بود با دیدن اون دو نفر ماسید رو لباش. اخم کرد اما صدای عصبیش رو کنترل کرد:
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته