مهمونی شلوغی بود و اصلا انتظارش رو نداشت، اکثر آدما هم غریبه بودن و از مدرسه خودشون نبودن، نگاهش رو بین جمعیت می چرخوند تا شاید دوستاش یا سامانتا رو پیدا کنه، هنوز دو قدم از در ورودی سالن مهمونی فاصله نگرفته بود که زیر بینیش بوی گندی رو احساس کرد و لحظه ای بعد پسر مستی خودش رو به گالف چسبوند، از بوی الکل متنفر بود و می دونست با اینکه اونا زیر سن قانونین اما تو مهمونیاشون الکل پیدا میشه.
پسر رو از خودش جدا کرد و سعی داشت تا جایی که میشه به افراد داخل سالن برخورد نکنه، نزدیک میزا شد و تونست بلاخره یه آشنا وسط اون جمع ببینه، یکی از دخترای کلاسشون بود، دختر با دیدن گالف جیغی زد و سمتش اومد و خودش رو به گالف چسبوند و با ناز و عشوه شروع کرد به حرف زدن:
- اوه گالف تو اینجایی؟!... باورم نمیشه می بینمت... بیا سر میز ما....
گالف با کمی خشونت بازوش رو از دستای دختر بیرون کشید و با فاصله ازش ایستاد:
- ممنون، دنبال سامانتا و دوستام می گردم....
دختر کوتاه بیا نبود و باز هم نزدیک گالف شد:
- بیخیال... تو تاحالا نیومدی تو اینجور مهمونیا... باید بهت بگم دوستات الآن یا وسط پیست رقصن یا دارن یه گوشه یه دخترو می بوسن... اونا برعکس تو اصلا پاک نیستن... بیا کنار ما بشین تا سرشون خلوت بشه....
گالف از کمر خودش رو عقب کشید:
- بازم ممنون بگو حداقل سامانتا کجاست....
دختر پوفی کرد:
- گالف تو مجبوری برای همشون صبر کنی... سامانتا و دوست پسرش رفتن تو اتاقش تا به قول خودشون هدیه مخصوص دوست پسرش رو باز کنن و همه می دونن حالاحالا ها برنمی گرده... بیا بشین کنار ما... لولو خور خوره نیستیم همکلاسیاتیم... باقی بچه ها اون سمت نشستن....
و به میزای گوشه سالن اشاره کرد، چاره ای جز قبول کردن پیشنهادش نداشت، تو یه مهمونی به این شلوغی تنها بودن بدترین چیز بود. سامانتا گفته بود نمی خواد شلوغش کنه اما به نظر نمیومد تو حرفش جدی بوده باشه، انقدر جمعیت بود که حتی نمی تونست درست پیست رقص رو ببینه. مهمونی از اون چیزی که فکرش رو می کرد هم بدتر بود خوب شد که تاحالا نیومده بود و به خودش قول داد این هم آخرین مهمونی باشه که پاشو توش می زاره.
کنار باقی همکلاسیاش نشسته بود و اصلا متوجه حرفا و کاراشون نمی شد تنها چیزی که میفهمید این بود که از اینجا و این وضعیت متنفره، داشت بغض می کرد چرا دوستاش نبودن؟! چرا میزبان مهموناش رو ول کرده و رفته؟! چرا دروغ گفته بود که شلوغ نیست؟! چرا اصلا خودش قبول کرده بود بیاد؟! کلافه بود و دخترای کنارش هم هر از چندگاهی با لمس کردن بدنش بیشتر رو اعصابش می رفتن.
بلاخره تونست یکی از بچه ها رو ببینه، مثل اینکه اون دختر زیادم چرت نمی گفت دوستاش دختر بازای خوبی بودن، از پشت میز بیرون اومد و نزدیک مایلدی شد که داشت با یه دختر می رقصید و بگو بخند می کرد.
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته