توی محوطه اردوگاه قدم می زد، چهار روز از اومدنشون گذشته بود و توی سه مسابقه دوستانه ای که داشتن برده بودن و مربیشون از تمرینات حسابی راضی بود. هر وقتم که تونسته بود با برایت و وین برای نمایش تمرین کرده بود، توی اردوگاه دوتا تیم دختر هم بودن و این باعث شده بود که هر وقت توی جمع پسرا میشینه فقط چیزایی مثل این بشنوه که «فلان دختره عجب باسنی داره»، «شماره یکیشون رو گرفتم»، «دلم می خواست پشت درختا به فاکش بدم»، «اجازه داد سینه هاشو لمس کنم» و هر چیزی مربوط به دخترا.... واقعا از این طرز تفکرشون بدش می اومد، دخترایی که تو اردو دیده بود همشون توی ورزش فوق العاده بودن اما پسرا فقط راجب چهره و اندامشون حرف می زدن چیزی اصلا واسش مهم نبود، تنها بدنی که تو کل زندگیش بهش دقت کرده بود بدن خودش بود البته نمی خواست انکار کنه که هفته پیش که پی میو با تیشرت تنگ جلوش ظاهر شده بود حسابی از دیدن بدن رو فرمش شگفت زده شده بود و کلی دید زده بود.
انقدر غرق افکارش شده بود که متوجه درخت رو به روش نشد و نزدیک بود سرش با اون درخت برخورد کنه که دستی جلوی پیشونیش قرار گرفت و اجازه جلو رفتن بهش نداد، کمی عقب رفت تا کسی که کمکش کرده رو ببینه و با دیدن دختری که کاپیتان یکی از تیم های معروف والیبال بود تعجب کرد، دختر خنده ای به قیافه گیج و متعجبش کرد و بعد لپای گالف رو کشید:
- کیوت....
چشمای گالف گرد تر شد و سرش رو عقب برد، دختر دستاشو بالا برد :
- چرا می ترسی کاری نکردم باهات که... خیلی سر به هوایی نزدیک بود با مخ بری تو درخت....
گالف با یادآوری کمک دختر سرش رو براش خم کرد:
- ممنونم....
دختر محکم زد رو شونه گالف :
- بیخیال بابا کاری نکردم که... تو واقعا بامزه ای... من زیاد از پسرا خوشم نمیاد اما از روز اولی که اومدین دارم نگاهت می کنم، وقتی داشتی بازی می کردی فوق العاده جدی و جذاب بودی اما همینکه از زمین بازی فاصله می گیری یه پسر بچه کیوتی....
گالف درحالی که شونه اش رو ماساژ می داد سعی می کرد زورکی لبخند بزنه، الآن حتی نمی دونست ازش تعریف شده یا نه دوباره سرش رو خم کرد :
- ممنونم....
دختر پوکر بهش نگاه کرد :
- خیلی معذبی و این رو مخه... ببین بخدا من قرار نیست بکنمت... اووپس منظورم این نبود... اَه اصلا بیخیال... من اصلا از پسرا خوشم نمیاد... می فهمی؟!... قرار نیست باهات کاری بکنم فقط می خواستم دوستت باشم....
گالف سری تکون داد:
- من با همه همینم... و تو... چیزی؟!
دختر خنده ای کرد :
- چیم؟!
گالف آروم زمزمه کرد:
- لزبین....
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته