بعد از چک کردن اینکه تمام بچه ها خوابیدن و کسی توی محوطه نباشه حسابی خسته شده بود، سر و کله زدن با پسرا واقعا سخت بود و تول برای همراهی توی شیطنت و هیجانات اونا سنش بالا رفته بود و اصلا اعصاب نداشت و مجبور شده بود سر چند نفریشون داد بزنه، اونا هرچقدرم که جدیش نمی گرفتن اما از عصبانیتش می ترسیدن.
در اتاق خودشون رو باز کرد، بدون اینکه چیزی بگن دوتا کمک مربی خودشون خواسته بودن که تول و مکس تو یه اتاق باشن چون همشون با تجربه ای که از اردو های قبلی داشتن می دونستن آخرش مجبورن اینکارو بکنن. صدای دوش آب میومد اتاق های مخصوص مربی ها حموم و دستشویی جدا داشت و یه سوییت کامل بود، دو تا تخت تک نفره توی اتاق بود. انقدر خسته بود که فقط لباسش رو عوض کرد و خودش رو روی تخت انداخت و خوابید.
مکس در حموم رو باز کرد و با امید اینکه وقتی در رو باز میکنه قراره تول رو تخت رو به روی در حموم منتظرش نشسته باشه، بدون حتی یه حوله دور کمرش بیرون اومد و با افتخار یه ژست گرفت تا عضلاتش بیشتر مشخص بشه اما با دیدن تول که رو تخت دیگه و پشت بهش خوابیده بود خشکش زد.
بدترین ضدحالی بود که نصیبش شده بود، اونا یک هفته بود که حتی درست باهم حرف نزده بودن چون یا مکس برای تمرین بچه ها خونه نبود یا تول دعوت دوستاش بود و شب هردو انقدر خسته بودن که فقط راهشون رو به سمت تخت پیدا می کردن و قبل از اینکه بفهمن خوابشون برده بود و خب صبح هم تول وقتی مکس غرق خواب بود می رفت مدرسه و به خاطر دعوا و لو رفتن های زیادشون تو مدرسه حتی از کنار هم رد نمی شدن.
بدتر از همه آخر هفته شون بود که یکی از دوستایِ دخترِ مزاحم تول که به تازگی با دوست پسرش بهم زده بود اومد خونشون و تمام مدت به تول چسبیده بود و گریه می کرد و حتی شب برای اینکه احساس تنهایی نکنه اومد روی تخت اونا و وسطشون خوابیده بود (مزاحم ترین😑) شبم انقدر لگد زده بود به پای مکس که اون آخرش مجبور شد بره توی هال روی مبل بخوابه.
حالا تنها امیدش این اردو بود که جفتشون وقت آزاد بیشتری داشتن تا باهم صحبت کنن و وقت بگذرونن اما تول با خیال راحت خوابیده بود.
لباساش رو با سرعت پوشید و با ناراحتی خودشو روی تخت پرت کرد، اونا چند ماه بود که ازدواج کرده بودن و 5 سال باهم دوست بودن و بیش از 10 سال بود که همو میشناختن اما چرا حالا حس می کرد رابطه شون داره کمرنگ میشه، با خودش فکر کرده بود اگه محل کارشون یکی باشه رابطه شون صمیمی تر میشه اما نه تنها بهتر نشد بلکه بیشتر از همیشه باهم دعوا می کردن. از زمان شروع مدرسه حتی یه بارم دوتایی باهم بیرون نرفته بودن مسافرت که دیگه از محالات بود، وقتی حرف میزدن یا بعد دو دقیقه کارشون به تخت میکشید یا دعواشون میشد. توی همین یک ماه چهار بار باهم قهر کرده بودن و دوبارش رو مکس 3 روز خونه نرفته بود چون نمی تونست جو سرد خونه رو تحمل کنه.
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته