در حیاط باز شد راه نسبتا زیادی از حیاط تا ساختمون بود، خسته اما خوشحال قدم برمی داشت. به در ساختمون رسید و یکی از خدمه بیرون اومد، توی نگاه و چهرش ترس بود، مرد نزدیکش شد:
- آقا ارباب عصبانی هستن... امروز توی شرکت یه اتفاقاتی افتاده بعدش هم از مدرسه شما خبری دادن بهش که بیشتر عصبانیش کرد....
گالف وارد خونه شد، سعی کرد خیلی بی سر و صدا بره اتاقش اما پاش هنوز به اولین پله نرسیده بود که صدای پدرش اومد، گالف رو صدا می زد. گالف آب دهنش رو به سختی قورت داد و به سمت سالن پذیرایی رفت.
پدرش کنار پنجره ایستاده بود، گالف آروم سلام کرد پدرش جوابش رو داد و با لحن ملایمی شروع کرد به صحبت:
- گالف تو توی تمام این سال ها من رو سر بلند کردی؛ هیچوقت نمرات درست کم نبوده، همیشه رتبه های اول بودی بعد هم ورزش رو شروع کردی و بازهم به خوبی از پس هردوش بر اومدی...
پدرش سمت گالف برگشت:
- هم من هم خودت می دونیم که تو خیلی راحت می تونی توی این پروژه شرکت کنی بدون اینکه آسیبی به درست و بسکتبال بزنه. درضمن مدرسه گفته با شما ها که ورزش می کنید بیشتر کنار میاد و برنامه درسیتون رو سبک تر می کنه... حالا دلیلت چیه که ردش کردی؟ تفاوت تو با وین یا برایت چیه؟!... من رئیس هیئت مدیره اون مدرسه ام پس انتظار دارم پسر تا جایی که می تونه محبوب باشه و توی تمام فعالیت های مدرسه شرکت کنه... تواین رو بهتر از همه می دونی... گالف دلیلت چیه؟!
گالف: من فقط علاقه ای بهش ندارم درضمن من توی تمرینا خوب نبودم وگرنه بهم پیشنهاد نمی دادن که انتخاب کنم که باشم یا نباشم...
پدرش روی مبل نشست:
- من علاقه ات برام مهمه اما تو بهتر میدونی که چقدر به فکرتم... این که تو جز اونا باشی برای خودت سودمند تره... مادر و پدرای بیشتری تو رو می بینن... مدرسه محبوب تر میشه... و تو بیشتر شناخته میشی....
گالف هم روی یکی از مبلا نشست:
- اما من واقعا نمی تونم این کار رو انجام بدم استعدادی توش ندارم....
+ اتفاقا من از معلم هنرت پرسیدم و اون گفت تو با چندتا تمرین بیشتر می تونی از همشون بزنی جلو و توی تو استعداد های زیادی رو میبینه....
گالف اخمی کرد باز هم معلم هنر:
- اون بهتون گزارش می ده؟!
+ نه... من شماره اش رو از مدیرتون گرفتم و بهش زنگ زدم... مرد باشخصیتی بود... گالف بحث رو نپیچون... من می دونم تو چرا ردش کردی... می ترسی نتونی بری سر اون کار پاره وقتت نه؟!... چقدر باید بهت بگم تو وارث یه مدیری و نیازی به این کار کوچیک نیست... این کار دیگه داره زیادی تو زندگیت اختلال ایجاد می کنه اون دفعه هم چون نتونستی مرخصی بگیری نیومدی سفر خانوادگی... گالف باید بیخیال این کار بشی من دوست ندارم اجباری توی زندگیت باشه... اما دیگه اجازه نداری کار بکنی....
YOU ARE READING
Class A3
Fanfiction▫️مقدمه : درست لحظه ای که فکر می کنی نیازی به کسی و چیزی نداری و خودت کافی هستی ، عشق میاد سراغت و زندگیت رو وابسته به یه شخص می کنه :) .. 📌 وضعیت : پایان یافته