'Happy to see you'

448 97 25
                                    

به لباس هایی که روی تخت بودن نگاه کرد.امیدوار بود مدرسه ای که داره میره مثل فرم لباسش جای عجیب غریبی نباشه... تا حالا ندیده بود مدرسه ای از لباس های رنگ روشن و جین برای فرم ثابتش استفاده کنه...

به هر حال حتی اگه اون مدرسه جهنم بود، بازم فرقی به حالش نمی کرد.در هر صورت اون باید به اون مدرسه نقل مکان میکرد و چاره دیگه ای نداشت.اونجا تنها مدرسه ای بود که با شرایطش کنار اومده بودن و حسابی به خونشون نزدیک بود...البته اگر میشد اسمش رو خونه گذاشت.اون توی زیر شیروونی خونه صاحب کارش زندگی میکرد که اونم اگه مهرو محبت خودش و خانوادش نبود مجبور ميشد شبا توی خیابونا ولگردی کنه...

درواقع اون هیچ خانواده ای نداشت و همه چیز براش تموم شده بود پس اگر همین الانم یه نفر با ماشین زیرش می گرفت، حتی میتونست از اون آدم ممنون باشه.

بلاخره لباسای تا شده رو برداشت و یکی یکی اونارو تنش کرد.بايد موهاش رو شونه مي كرد و نگاهي به سرو وضع خودش مي انداخت.توی اتاقش آینه نداشت و از اين كه بخواد طبقه پايين بره و اونجا خودشو برانداز كنه خيلي خجالت ميكشيد، پس به جاش سمت پشت بوم رفت و خودش رو توي شيشه هاي جديدي كه تازه براي مغازه سفارش داده بودن نگاه كرد..

با اين كه لباس غير عادي اي بود اما اگه قرار بود رو راست باشه، بهش ميومد... كتش كمي كوتاه تر از حالت عادي بود ولي اين مسئله با وجود بدن ريز نقشي كه داشت خيلي به چشم نميومد.شونه اي كه آورده بود رو برداشت و موهاي مشكي رنگ لختش رو با لطافت شونه زد.رنگ موهاش هميشه تضاد قابل توجهي با رنگ سفيد پوستش داشت... هميشه از بچگي به داشتن پوست فوق العاده روشنش معروف بود و همين مظلوميت چهرش رو دو چندان ميكرد...

پشت بوم رو ترك كرد و به سمت اتاق خودش راهي شد.كيفش رو برداشت و بعد از مطمئن شدن از محتویات مورد نیازش، به طبقه پايين رفت تا رفتنش رو اطلاع بده.خانم سونگ توی آشپزخونه در حال آماده کردن صبحانه بود و متوجه حضور کیونگسو نشد...

شين هي، دختر خانواده سونگ بايد امروز مثل كيونگسو به مدرسه مي رفت پس احتمالا مادرش صبح زود بيدار شده بود تا به سمت مدرسه راهيش كنه.با این حال بعد از نشوند لبخند کوچکی به لب هاش کمی جلو رفت و با صداي نسبتا آرومي گفت:

-خانم سونگ... سلام... من دارم ميرم مدرسه..

خانوم سونگ كه تازه متوجه كيونگسو شده بود به سمتش چرخيد و مثل هميشه لبخند مهربونش رو بهش هديه كرد.وقتي لبخند ميزد چين هاي كنار چشمش خودنمايي ميكردن و به عقيده كيونگسو اين صورت زن رو مهربونتر از قبل جلوه ميداد...

-اوه كيونگسو اومدي؟نميخواي صبحونه بخوري؟ من چيزاي خيلي زيادي درست كردم!

-ر..راستش خيلي وقت ندارم براي همين فكر نميكنم بتونم بمونم..

Pinky swearWhere stories live. Discover now