شام توی آرامش و سکوت خورده شد.. به جز چند سوال روتین و همیشگی از جانب خاله هانا و پاسخ های دو پسر چیز دیگه روی میز گذر نکرد و هر سه به آرومی غذاشون رو تموم کردن..
حس خوبی داشت.. شاید ساکت بود و مثل همیشه خنده و شوخی ای در کار نبود اما این حس دوست داشتنی به نظر می رسید.. حداقل برای کیونگسو و چانیولی که احتمالا بعد از مدت ها سنگینی ای روی قلبشون نداشتن اینطور بود..
پس نهایتا بعد از کمک به آجوما توی جمع کردن ظروف میز، هر دو با ردو بدل کردن چند کلمه کوتاه به اتاق های خودشون برگشتن و از هانا ممنون بودن که راجب اون جو چیزی ازشون نپرسیده بود...چند ساعتی می شد که توی اتاق خودش مشغول پیشروی توی درس های عقب موندش شده بود و سخت تلاش می کرد تا حداقل کمی خودش رو توشون جلو ببره. به خاطر مسابقه ای که توی ایام اخیر ذهنش رو درگیر کرده بود تا حدود به نسبت زیادی نتونست خودش رو به درس هاش برسونه، خصوصا با اتفاقات اخیر که مزیدی بر علت بود کاملا از همه چیز عقب افتاده بود و حالا داشت حداقل تلاشش رو می کرد تا اون کتابای کوفتی رو به حد نسابی از خودشون برسونه..
بالاخره بعد از مدتی مطالعه و دیروقت شدن ساعت، تصمیم گرفت درس خوندنشو متوقف کنه و برای خوابیدن آماده بشه..اون پسر مو سفید... اولین چیزی بود که بعد از اون همه درس به ذهنش رسید.. البته که نه فقط اون لحظه، بلکه تمام مدتی که در حال انجام تکالیفش بود افکار مربوط به اون پسر توی سرش می چرخیدن و تمرکز براش نمیذاشتن.
هر بار هر صفحه ای رو می خوند ذهنش پرت می شد به اتفاقات و خاطراتی که پشت سر گذرونده بودن و هر بار اون لحظه هارو با گذشتش تطبیق می داد..
هر بار به این فکر می کرد که اگه توی اون لحظه ها می دونست که چانیول دوست بچگیشه چه حسی پیدا می کرد..؟ اون پسر تمام مدت با دونستن این حقیقت چه احساس و تفکراتی راجب کیونگسو داشته..؟ یعنی تمام این ده سال ازش متنفر بوده..؟ چه اتفاقاتی بعد از اون براش افتاد..؟ و هزارو یک جور سوال دیگه که همه و همه مربوط به اون پسر کله برفی با چشم های عجیبش می شدن..
با این حال فکرو خیال های بیش از اندازش حتی سرعت درس خوندنش رو هم تا حد زیادی پایین آورده بودن و احتمالا قرار بود کل شب رو همینطوری سر کنه اما مشغولیت ذهنش خیلی به طول نرسید چون با به صدا در اومدن تقه های در اتاق، حواس پسر چشم درشت به زمان حال پرتاب شد..-منم... می تونم بیام تو..؟
صدای همیشه خش دارش که از پشت در، محو به نظر می رسید تنش رو لرزوند.. انگار عادت کرده بود که هر بار با دیدن هر نشونه ای از اون پسر همین ری اکشنو نشون بده.. حتی با اینکه حالا می دونست اون پسر قد بلند با شونه های بزرگش همون یوری کوچولوی بچگیشه اما بازم وقتی صداش که ظاهرا توی این ده سال تغییرات سیصدو شصت درجه ای طی کرده بود رو می شنید هر بار به همین واکنش مختوم می شد..
-آره.. بیا تو.
در با چند ثانیه تاخیر باز شد و بالاخره با کنار رفتنش، جثه چانیول رو دید که بین چهار چوب در نمایان شده.. اما این دلیلی نبود که چشم های پسر کوچکتر رو چند برابر بزرگ تر کرد.. قسمت عجیب داستان اونجا بود که یه پتوی پفکی توی دست راست و یه بالشت که احتمال داده می شد مال تخت خودش باشه توی بغل اون پسر به چشم می خورد...!
حتی نمی دونست به اون قیافه باید چه واکنشی نشون بده..!
چانیول به طرز کیوتی شبیه یه بچه پنج ساله شده بود که بعد از دیدن یه کابوس توی سرزمین هیولا ها به اتاق پدر مادرش پناه آورده و سعی می کنه با چشمای مظلومش خودشو توی اتاقشون بچپونه..
هرچند که قدو قواره و اخم های همیشه در هم چانیول، اصلا با تصوراتی که توی ذهن کیونگسو شکل گرفته بودن مطابقت نداشت..
YOU ARE READING
Pinky swear
FanfictionGenre : school life, romance, little comedy, smut, fanfic Couple : Chansoo, Hunho, Kaibaek, Xiuchen • ستاره اي كه چانيول بلاخره بعد از مدت ها اون رو به قلب خودش راه داده بود، خاموش شد... نميدونست چرا ولي اون ستاره ديگه ندرخشيد و چانيول کوچولو رو توي...