با زحمت کیف سنگینشو روی دوشش انداخت و بعد از کلی آخو اوف حاصل از وزن زیادش، در اتاق رو باز کرد.. امروز روزی بود که با بقیه میرفتن اردو و حتی سنگینی اون کیف لعنتی هم نمیتونست کیونگسو رو مجبور کنه تا از هیجان روزش کم بشه.. لبخندی بابت یاد آوری اون اردو به لب هاش نشست و با انرژی مضاعفی سمت پله ها راه افتاد. با احتیاط از پله های براق و سُر مرمری پایین اومد و مشت هاش رو روی بند کولش سفت کرد..
بالاخره بعد از چند پله، پاهاش با سلامتی کامل به زمین تماس پیدا کردن و خنده رضایت مندی از لب های پسر بیرون اومد.. با شوق پله هارو رها کرد و راه افتاد تا خودش رو سریعتر به آشپزخونه برسونه.. طبق معمول بوی غذا از چند متری مشامش رو پر کرده بود و لب های خوشحالش فقط قابلیت این رو داشتن تا هر چه بیشتر کش بیان.. خاله هانا رو دید..مثل همیشه توی آشپزخونه بود و این دفعه پشت یکی از صندلی های جزیره با گوشیش ور میرفت.. حلال چشم هاش رو غلیظ تر کرد و قدم های باقی مونده تا آشپزخونه رو پشت سر گذاشت..
-صبح بخیر آجوما.
صدای ناگهانی و غیر منتظرش باعث شد، زن برای یک لحظه با شوک سرش رو بالا بیاره اما وقتی مطمئن شد که اون شخص کسی جز پسر کوچولوی نو ظهور عمارت نیست، چشم های متعجبش رو به محبت بدل کرد..
-صبح بخیر عزیزم.
کیونگسو سر خوش، میز براق آشپزخونه رو دور زد و کنار آجوماش ایستاد..
-داشتین صبحانه درست میکردین؟ میخواین بهتون کمک کنم؟
زن به ذوقی که پسر بچه داشت خندید و دستشو به بازوش رسوند..
-نه نیازی نیست. من براتون صبحانه رو آماده کردم ولی چیز چندان زیادی نیست.. چانیول دیروز گفت که به خاطر اردو وقت زیادی برای صبحونه خوردن ندارین برای همین سعی کردم یه چیز ساده درست کنم.
پسر با همون لبخند درخشان سرش رو تکون داد و دستشو رو دست آجوما گذاشت..
-به هر حال اگه کمکی بخواین من انجامش میدم آجوما.
زن در آنی از واحد اخم کرد و دستشو روی بازوی کیونگسو کنار کشید.
-یااا بچه مگه نگفتم منو با اون اسم صدا نکن؟؟
خنده آرومی به اخم ساختگی و بانمک آجوما کرد و دستاشو با خجالت بهم گره زد..
-خ..خب راستش دست خودم نیست... معذرت میخوام آجوما اما دلیلش اینه که من عادت دارم بزرگترا رو رسمی صداکنم... راستشو بخواین... من حتی مادر خوندمو هم با اسم خانوادگی صدا میزنم...
بعد سرشو توی یقش فرو برد و نگاه خجالت زدش رو پنهان کرد.. اخم های هانا بعد از اون جمله ها محو شدن و حالا اون زن سعی داشت خنده های ریزش رو مخفی نگه داره..
-ببینم.. پسر کوچولوی ما معذب شده؟
دستشو با لبخند بالا برد و با قرار دادن روی گونه سفید کیونگسو، سرش رو کمی بالا آورد..با بالا اومدن سرش، نگاهشو به چشم های پیر و کهنه زن داد و به برق محبتش خیره شد...
YOU ARE READING
Pinky swear
FanfictionGenre : school life, romance, little comedy, smut, fanfic Couple : Chansoo, Hunho, Kaibaek, Xiuchen • ستاره اي كه چانيول بلاخره بعد از مدت ها اون رو به قلب خودش راه داده بود، خاموش شد... نميدونست چرا ولي اون ستاره ديگه ندرخشيد و چانيول کوچولو رو توي...