'Kissing you'

313 77 53
                                    

نفس عمیقی کشید و بند کولش رو بیشتر فشرد.اضطراب باعث شده بود کمی احساس لرز کنه.وقتی پاریس بود به سختی میتونست با بچه های مدرسه ارتباط بر قرار کنه.برای همین مادر بزرگش تصمیم گرفته بود اونو به کره بفرسته تا حداقل با وجود لی کمی حس امنیت بهش القا بشه.به طور عجیبی حس میکرد این مدرسه قراره آیندش رو عوض کنه و مسیر جدیدی از سرنوشت براش رقم بخوره.

شاید با وارد شدن داخل اون مدرسه، زندگی کسالت بارش هم تموم میشد.کسی چه میدونست... شاید یه روز میشد که چیزی از آسمون توی زندگیش بیفته و این یکنواختی نجات بده. شاید هم اون چیز مدت ها بود که توی زندگیش افتاده بود... اما این خودش بود که هنوز خبر نداشت...! 

بلاخره عزمش رو جذم کرد و پاهاش رو برای ورود به اون مدرسه کذایی تکون داد.لی بهش گفته بود که کلاسشون طبقه چهارمه و روی تابلوی بالای در باید دنبال کلاس 3/3 بگرده.بعد از گذروندن پله های نچندان کمش، توی راهرو راه رفت و سعی کرد با چشم انداختن اون کلاسو پیدا کنه.

با دیدن عدد مورد نظرش بالای آخرین کلاس راهرو، جلوی در کشویی و کرم رنگش ایستاد.از بیرون هم میتونست صدای قهقهه و شلوغی رو بشنوه.ناخودآگاه لبخندی رو لبش نشست و استرسش کم شد...

یعنی ممکن بود زندگی خاکستریش با اون بچه ها درمان بشه؟ ممکن بود کسایی روپیدا کنه که تا آخر راه تنهاش نزارن؟ حداقل تا یه مدت کنارش بمونن... ممکن بود دوستایی پیدا کنه که مثل کوه کنارش بایستن و رهاش نکنن...؟ 

شاید اینا همش تصورات ذهن تنهای سوهو بود اما دوست داشت باورشون کنه.باور کنه که زندگی یکم هم که شده مهربونه... 

با لبخندی که هنوز هم پاک نشده بود نفسش رو بیرون داد و دستش رو روی دستگیره در گذاشت اما همون لحظه که خواست در رو باز کنه دست دیگه ای روی مچش نشست.با تعجب به دست تازه وارد نگاه کرد.سرش رو در امتداد ساعد اون دست بالا برد تا چهره کسی که متوقفش کرده رو ببینه اما با دیدن صورت اخمالویی که جلوی صورتش بود، بالا رفتن ضربان قلبش رو حس کرد... بازم اون...؟؟

-تو اینجا چه غلطی میکنی آقای کور؟

چقدر احمق بود که این قسمت از داستانو توی ذهنش فراموش کرده.اصلا یادش نبود قراره همکلاسی همون پسر بد اخلاق گرگی بشه که با هربار دیدنش پاچشو میگرفت!

-م..من...خب...

به لکنت گرفتن بی موقعش لعنت فرستاد و هوفی زیر لب کرد.چرا میشه پیش این اخموی سگ اخلاق کم میاورد؟ فقط چون با اون اخم اصطلاحا جذابش به صورتش نگاه میکرد و باعث میشد به خودش بلرزه؟ چرا هر دفعه باید به این بشر جواب پس میداد؟ اصلا دوست نداشت روز اول مدرسش رو با خاطره عذاب آور اون پسر بگذرونه، پس برای اولین بار توی زندگیش سعی کرد جلوی ضعفش رو بگیره و مستقیم حرف بزنه.به هر حال اون روز توی فرودگاه از اون پسر عذر خواهی کرده بود پس دلیلی نداشت که ازش بترسه!

Pinky swearWhere stories live. Discover now