'History..'

195 61 93
                                    

Flash back "kyungsoo pov"

هر از گاهی توی بغل بکهیون وول می خورد و بی توجه به صداهای نامفهومی که توی خواب زیر گوش بیچارش در میاور، با خنده به بازی بچه ها خیره شده بود که ویبره رفتن تلفن توی جیب کتش حواسش رو پرت کرد..
تلفن رو با کمی جا به جایی توی بغل اون پسر پاپی طور بیرون کشید و به شخص تماس گیرنده نگاهی انداخت..
در کمال ناباوری هیونگش بود!
شیان هیونگ زنگ دوم مدرسه باهاش تماس گرفته بود در صورتی که می دونست کیونگسو باید الان سر کلاس باشه و زنگ زدن... خب یکم واسه این موقعیت غیر طبیعی بود...
با تردید گوشیش رو جواب داد و صفحه رو کنار گوشش برد..

-هیونگ..؟

-کیونگ هی تو مدرسه ای درسته؟!

با کنجکاوی حاصل از شنیدن اون صدای هیجان زده در کنار نفس نفس ها ابروهاش رو بالا برد و جواب داد:

-آره هیونگ.. من مدرسم.. چیزی شده..؟

پسری که پشت خط بود با بلندترین صدای ممکن خندید و بعد گفت:

-پسر! هر چه سریعتر خودتو برسون دم در! بهتره جت به خودت وصل کنی! میخوام خبر قبولیتو داغ داغ بچسبونم رو پیشونیت!!

با این حرف چشم هاش در آنی به دو توپ درسته تبدیل شدن..
حتی هنوز باورش نشده بود که داره درست میشنوه...

-قب...قبولی..؟

-آره!! آره جوجه اردک زشت!! هنوز نشستی؟! احمق دارم میگم چهار نعل بیا اینجا!!

با این حرف انگار که برق بهش وصل کرده باشن با عجله بکهیون وز وز کنانو از روی دوشش کنار زد و بدون گفتن چیزی به جمع، با سرعت به سمت پایین صندلی ها حرکت کرد..
اشک توی چشم هاش جمع شده بود و قلبش از خوشحالی برای انفجار التماس می کرد..
بی توقف و با همون سرعتی که لحظه لحظه بیشترش می کرد دوباره به حرف اومد و گفت:

-هیونگ.. من... م..من واقعا قبول شدم..؟

صدای نفس های تند هیونگش که مشخص بود مثل خودش داره میدوه به گوشش می رسید و این خوشحالی وجودش رو شعله ور می کرد..

-آره پسر.. تو موفق شدی سو! میخوام سه تا گوشت مهمونت کنم!

از حرف ها و شوخی های هیونگش خندش گرفته بود و انگار چشم هاش بین گریه و خنده گیر کرده بودن..
می خواست هیونگش رو ببینه و با تمام وجود بغلش کنه..
می خواست بابت تمام زحمتایی که براش کشیده ازش تشکر کنه و تا می تونه بابت داشتن همچین برادری توی زندگیش به ستایش بپردازه..
سینش مثل گنجشک می تپید و کیونگسو شک نداشت دویدن کوچکترین تاثیری توی این تپش های سریع نداشته..
طوری می دویید که کم مونده بود با مخ روی زمین فرود بیاد..

بالاخره با کنار زدن بچه ها و عبور کردن از جمعیتی که توی حیاط در حال وقت گذرونی بودن، خودش رو مقابل در بزرگ و آهنی مدرسه رسوند و چشم هاشو با نهایت هیجان حرکت داد بلکم نشونه ای از هیونگش پیدا کنه..
داشت کم کم آماده می شد که از مدرسه بیرون بره و اونجا رو بگرده که با بلند شدن صدایی درست اونطرف در، نفسش به تکاپو افتاد...

Pinky swearWhere stories live. Discover now