'Dreams come true'

218 48 49
                                    

 12 روز بعد*

نگاهی به باند دور دست هاش انداخت و نفس عمیقی کشید.. حس بدی داشت..
یه حس خیلی خیلی بد..
راجع به مسابقه نبود. راجع به خودش بود.. راجع به خودش و شخص دومی که حسابی باعث شده بود کنترل افکارشو از دست بده..

با شنیدن صدای در سرش رو بالا آورد و شیان هیونگشو دید که با یه بطری آب به سمتش میومد.
انگار اون هم اضطراب داشت چون لبخند کجو کوله ای زده بود و تلاش می‌ کرد با نگاهش به پسر کوچکتر دلگرمی بده.
طبق رتبه بندی سه راند مسابقه داشت و اگر هر سه رو می برد مدال طلا می گرفت. منطقی بود که هم خودش و هم مربیش استرس داشته باشن اما فعلا چیزی که بیشتر از همه با روان کیونگسو بازی می کرد مسئله‌ی دیگه ای بود..

-هی جوجه.. چرا اخمات تو همه؟ تو قهرمان امروزی الان وقت ناراحتی نیست!

لبخند بی جونی به هیونگش زد و بطری رو ازش گرفت.. قسم می خورد اگر یکم دیگه بیشتر تنها می موند زیر گریه می زد و از اون ساختمون فرار می کرد.
بلافاصله در بطری رو باز کرد و با سرکشیدن آب بغضشو فرو برد.
نگاه بی حال و غمگین دیگه ای به هیونگش انداخت و پرسید:

-چانیول... هنوز نیومده..؟

صورت پسر بزرگتر با شنیدن اون اسم برای بار پونصدم توی اون روز کذایی با شدت تو هم رفت و در حالی که با عصبانیت غر می زد گفت:

-نه ولی اگه گیرش بیارم قسم می خورم دهنشو به باسن گاو بدوزم.

کیونگسو بی توجه به لحن هیونگش فقط سرش رو پایین انداخت و حضور دوباره‌ی غده سنگینی رو توی گلوش حس کرد..

-سو..

شیان این بار با صدای ملایم تری خطابش کرد و روی زانو نشست تا هم قد پسر روی نیمکت بشه..

-می دونم که ناراحتی.. و می دونم دلیلش به اون پسره مربوطه.. ولی نمی تونی بعد از این همه تمرین و سخت گیری به خودت به این راحتی جا بزنی.. تو الان به تمام حواست برای مبارزه نیاز داری..اجازه نده یه احمق بی لیاقت جلوی موفق شدنت توی کاری که براش تلاش کردی رو بگیره..

بعد دستی به شونش کشید و بعد از گفتن اینکه چند دقیقه دیگه باید آماده بشه از اتاق بیرون رفت..
غمگین بود.. واقعا غمگین بود..
انگار توی یه اتاق گیر کرده بود که راه خروجی نداشت..
نه می دونست چطور وارد این اتاق شده نه می دونست چطور باید بیرون بیاد.. دوزاده روز بود که این حقیقت رو با درد فهمیده بود و نمی دونست چطور خودش رو نجات بده..
احساساتش توی تمام رگ هاش جریان پیدا کرده بودن و این پسرک رو گیج تر از قبل می کرد..
شاید خودش هم مقصر بود.. فکر کردن به اینکه خودش هم توی درست کردن این سیاه چاله نقش داشته بیشتر آزارش می داد..

درست از 12 روز پیش، وقتی که از مهمونی سالگرد بکهیون و کای برگشته بودن چانیول با تمام توان پسرک رو ایگنور کرده بود..
طوری که گاها چند روز پسر قد بلند رو نمی دید..
اولش فکر می کرد فقط توهم زده و به خاطر حجم کاری بالای هردوشون وقت نمی کنن همدیگه رو ببینن.. اما چانیول به معنای واقعی کلمه طوری برخورد می کرد انگار کیونگسویی وجود نداشت..
بهش نگاه نمی کرد. تا مجبور نمی شد باهاش حرفی نمی زد. دست به سرش می کرد. حتی عمدا شامش رو به اتاقش می برد و به بهونه شلوغ بودن سرش از شام خوردن کنار هانا و کیونگسو شونه خالی می کرد..
انگار شب خوابیده بود و صبح به آدم دیگه ای تبدیل شده بود..
نه.. انگار فقط دیگه حضور کیونگسو رو نمی دید..
انگار فقط دیگه ارزشی براش قائل نمی شد..
خسته شده بود.. از تمام مسخره بازی هایی که اون پسر مو برفی از روز اول براش چیده بود..
هر وقت دلش می خواست بی محلی می کرد.. هر وقت دلش می خواست خوش اخلاق می شد.. این وسط کیونگسو بود که باید با تمام ساز هاش می رقصید..

Pinky swearWhere stories live. Discover now