كيونگسو ، كيونگسو ، كيونگسو
همه جا شده بود پر از كيونگسو!
خاطراتش، دوستاش، مدرسش، روزاش، هم جا شده بود از اون پسر بچه جهنمي.اصلا چه دليلي داشت كه يهو بعد از ده سال توي زندگي چانيول سقوط كنه؟؟؟ اون موقع كه بايد ميبود، تركش كرد ولي حالا چي؟ حالا اومده بود چيكار كنه؟ اومده بود دوباره عذابش بده؟ اومده بود تنها بودن چانيول رو به رخش بكشه؟ ميخواست به چانيول نشون بده كه فراموشش كرده؟ ميخواست بهش ثابت كنه كه حتي ذره اي براش اهميت قائل نبوده تا به يادش بياره؟؟
درسته، چانيول تنها مونده بود، فراموش شده بود، ترك ميشد، و ضربه ميخورد.ولي هيچ كدوم اينا دليل نميشد تا چانيول اجازه بده اون بچه يه بار ديگه اون رو توي طوفان غرق كنه! علاقه اي كه چانيول به اون پسر بچه داشت، مربوط به سال ها پيش ميشد و الان... فقط خشم و تاريكي جاش رو ميگرفت.دوست داشت كيونگسو هم اون حس رو تجربه كنه.حس عشقي كه تركش ميكنه.حس قلبي كه نا تموم ميمونه.حس دستايي كه به مرور زمان سرد ميشن.حس زندگي اي كه درد، حسرت و تنهايي توش حرف اول رو ميزنه...
با رسيدن به در فلزي و ميله اي كه بكهيون آدرسش رو داده بود، موتورش رو از حركت متوقف كرد و همونطور كه وزن خودش و موتور رو روي يك پاش انداخته بود، كلاهش رو در آورد.چند دقيقه همونجا منتظر موند كه با بيرون اومدن پسر از همون در آهني پوزخند هميشگيش روي صورتش نقش بست.پسر در خونه رو به آرومي بست ولي به محض چرخيدن سرش و رو به رو شدن با چانيول سوار بر موتور، تو جاش پريد.اين بستني كله صحر دم خونشون چي ميخواست؟!
آروم و نا مطمئن به سمت پسر كه مثل هميشه متمسخر نگاهش ميرد قدم برداشت.
چانيول همچنان به چشماي درشت و متعجب اون پنگوئن خيره شده بود... هر بار به اون چشما نگاه ميكرد احساس عجيبي توي قلبش پخش ميشد.احساسي همراه با عشق و تنفر...دلتنگي و انتقام...خوب و بد...چيزيبين سياهي و روشنايي...
اون بچه هميشه گيجش ميكرد!
وقتي به چشماي جهنميش نگاه ميكرد تمام دردايي كه ازش خورده بود، يكباره فراموش ميشدن.انگار نه انگار اين همون كسي بود كه قلب كوچيكش رو تنها گذاشته. ولي تا ابد نميتونست توي اين دوگانگي زندگي كنه.كيونگسو بايد تقاصش رو پس ميداد. اين چيزي بود كه با هربار شنيدن اسم اون پسر به ذهنش خطور ميكرد.
ولي اون احساسات ممكن بود دست از سرش بردارن؟ اونا هميشه يه گوشه اي از قلبش آويزون بودن.بايد روي احساساتش پا ميگذاشت يا بهشون اجازه ميداد تا ياد آوري بشن...؟ بايد اجازه ميداد...دوباره عشق بورزن...؟
-ت..تو اينجا چيكار ميكني؟
با شنيدن صداي متعجب پسر، توي دلش تك خندي زد... اتفاقا چانيول هم همين سوال رو از اون داشت.بعد از ده سال...
ESTÁS LEYENDO
Pinky swear
FanficGenre : school life, romance, little comedy, smut, fanfic Couple : Chansoo, Hunho, Kaibaek, Xiuchen • ستاره اي كه چانيول بلاخره بعد از مدت ها اون رو به قلب خودش راه داده بود، خاموش شد... نميدونست چرا ولي اون ستاره ديگه ندرخشيد و چانيول کوچولو رو توي...