'just a little punishment'

282 82 30
                                    

كيف ورزشيشو رو دوشش انداخت و از رختكن بيرون اومد.ميتونست خيسي حوله اي كه رو شونشه رو حس كنه ولي واقعا حوصله گذاشتن حوله توي كيفش رو نداشت.با صورت بي حس هميشگيش به سمت كلاس حركت كرد.ميتونست سنگيني نگاه دخترايي كه كنارش توي راه رو رد ميشدن رو حس كنه.معلومه! هر دختري با ديدن پارك چانيول معروف اونم با بلوزيي كه سه دكمه اولش بازه و از سرو صورتش آب ميچكه، محو ميشه.با اين فكر پوزخند متمسخري روي لبش شكل گرفت.به كلاس رسيد و خواست درو باز كنه كه از داخل پنجره كلاس چشمش به بچه ها افتاد.همه دور ميز كيونگسو جمع شده بودن و انقدر ميخنديدن كه صورتاشون از قهقهه سرخ شده بود.بكهيون داشت با مسخره بازي همونطور كه روي ميز جلويي كيونگسو وايساده بود چيزي رو تعريف ميكرد و همه جمع داشتن بهش ميخنديدن.ديدن كيونگسويي كه داره همراه اونا ميخنده و با لبخند بزرگ قلبي شكلش به بكهيون گوش ميده، خاطرات مشابهي رو به ذهنش آورد.خاطراتي كه توي اونا اون لبخند قلبي داشت به خودش نگاه ميكرد، خاطراتي كه لبخند قلبي شكل اون پسر فقط و فقط مال اون بود، خاطراتي كه چانيولو زنده نگه ميداشت...

Flash back to 10 years ago...

گير افتاده بود اما اين بار ديگه واقعا خبري از كمك نبود و هيچ جوره نمي تونست در بره..
شايد اين واقعا شانس چانيول بود كه پرستارش رو گم كرده بود و با اين حال كه اون زن بهش گفته بود براي خريدن آب، چند دقيقه توي پارك تنهاش ميزاره، اما اون چند دقيقه كه حالا ربع ساعتي شده بود براي چانيول دردسر درست كرده بود..
بچه هايي كه توي اون پارك بودن داشتن بهش حمله ور مي شدن و به احتمال زیاد تا چند دقیقه دیگه می تونست به طور فیزیکی شاهد آزارو اذیت هاشون بشه.
نمي دونست مشكل اون بچه ها با خودش چيه اما به هر حال اون یه عالم کودکانه بود و حدس زدنش فکر آنچنانی نمی خواست..
يكي از اونا همين الانشم داشت اون دليلو توي چشماي چانيول فرو مي كرد...

-هي بچه ها اونو نگاه كنين! چه گوشاي بزرگي داره!

-آره گوشاش مثل گوش فيله!

-دامبووو!!!

همه زندن زير خنده و بلاخره اوني كه از همه جلوتر ايستاده بود گفت:

-ما پسرايي كه مثل تو شبيه فيل زشت باشن راه نميديم پس زودتر از اينجا برو پسر فيلي.

چانيول فقط در تلاش بود كه جلوي راهي شدن اشكاي مزخرفشو بگيره، چون همينجوريشم بغضِ گلوش از دستش در رفته بود.

-من...اصلنم زشت... نيستم...

-آره تو فقط زشت نیستی. تو یه زشت احمقی!

و بعد برای بار چندم صدای قهقهه هاشون فضارو اشغال کرد..
داشت گريش مي گرفت.. نمي خواست جلوي اونا گريه كنه.. از گريه كردن متنفر بود.. هر وقت گريه مي كرد پدرش بهش مي گفت اون پسر احمق و لوسيه و بچه ای كه گريه مي كنه رو پسر خودش نميدونه پس چانيول نبايد گريه مي كرد...
وگرنه باباش ديگه دوستش نداشت و باباش نمي شد.. نه..؟

Pinky swearWhere stories live. Discover now