'First swear'

317 72 25
                                    

موتورش رو توي پاركينگ پارك كرد و كلاه خاكستري طرح بت منش رو در آورد.كلاه رو روي دسته موتور گذاشت و با سوييچ قفلش كرد.همونطور كه دستش رو توي جيب شلوارش ميكرد به سمت داخل فرودگاه حركت كرد.يادش نميومد آخرين باري كه اومده فرودگاه كي بوده.شايد زماني كه ميخواستن با چانيول براي استقبال كاي بيان يا شايدم دفعه آخري كه پدرش داشت از آلمان برميگشت.

همونطور كه داشت بين تاريخ روزا و پيدا كردن آخرين دفعه اي كه اومده بود فرودگاه پرسه ميزد، چشمش به تابلو زمان بندي پروازا خورد.پرواز پاريس به كره كه بين ساعت 1:00 تا 15:30 بود قطعا بايد همون پروازي ميبود كه سهون دنبالش ميگشت.روي تابلو زده بود كه پرواز نشسته پس احتمالا تا چند دقيقه ديگه مسافرا ميرسيدن.به سمت در ورودي مسافرا حركت كرد و از پشت ديوار شيشه اي، منتظر رسيدن مهمون جديدشون شد.الان كه داشت فكر ميكرد، يادش رفته بود كه از لي بپرسه اون پسر چه شكليه يا چه مشخصاتي داره.به هر حال بازم مشكلي نبود چون تشخيص دادن يه پسر جوون كره اي آسيايي بين چندتا آدم اروپايي كار سختي نبود.

همونطور به پرده ورودي خيره شده بود كه لرزش جيب شلوارش حواسش رو پرت كرد.تلفنش رو از جيب پشتي شلوار آبي رنگ مدرسش بيرون كشيد و با ديدن اسم "بابا" به عنوان تماس گيرنده لبخند زد.

-سلام بابا

-سهونااا! خوبي؟ 

-ممنون بابا شما خوبين؟

-ممنون پسرم. كجايي؟

-اومدم توي فرودگاه دنبال يكي از دوستام بابا

-اوه جدا؟ خب پس خيلي مزاحمت نميشم فقط يه چيزي...من امشب دارم ميام خونه.شام هستي باهم بخوريم؟

لبخند روي لبش پهن تر از قبل شد و با صدايي كه سعي ميكرد ذوق بيش از اندازشو خيلي نشون نده گفت:

-آره بابا حتما خودمو ميرسونم

-اوكييييي ميبينت پسرم... فعلا سهونا

-فعلا بابا

تلفن رو از گوشش جدا كرد و به صفحه تماس پدرش كه حالا قطع شده بود نگاه كرد.هميشه پدرش رو دوست داشت.پدرش هم اون رو خيلي دوست داشت.پدرش بهترين آدمي بود كه سهون به عمرش ديده بود.شايد اگر پدرش نبود سهون هيچ وقت نميتونست درست زندگي كنه.اونا هميشه خانواده خيلي شادي بودن، تا زماني كه اون اتفاق براي مادر و خواهرش افتاد... اون اتفاق... شادي رو از زندگيشون گرفت... 

سهون ميدونست پدرش چقدر ناراحته و هنوزم خيلي وقتا به ياد همسر و دخترش گريه ميكنه، ولي پدرش هميشه سعي ميكرد به خاطر سهون هم كه شده تظاهر به خوب بودن كنه.بعداز اون روز سهون و پدرش سعي كردن بهترين آدماي زندگي هم باشن و البته كه اين اتفاق افتاد.پدرش به عشق سهون زندگي ميكرد و سهون هم به پدرش لقب مورد اعتمادترين آدم زندگيش رو داده بود.

Pinky swearWhere stories live. Discover now