بعد از تحویل گرفتن وسایلش به سمت در خروجی راه افتاد
بدون خبر دادن به کسی و یهو تصمیم گرفت برگرده و همین کارو هم کرد
جدا شدن از پدر و مادرش براش راحت تر از سری قبل بود چون قرار شد حالا که کارای پدرش جا افتاده و همه چی درست شده هرازچند گاهی به کره بیان و بهش سر بزننیاد لحظه آخری که تو آغوش مادرش بود افتاد
«فلش بک»
+دلم براتون تنگ میشه..
این حرف رو در حالی که از آغوش پدرش جدا شد و مادرش رو به آغوش کشید زد
-دختره لوس........چند وقت دیگه میایم دیدنت دیگه
لبخندی از ابراز علاقه های عجیب غریب مادرش زد و حلقه دستاشو دور گردنش محکم تر کرد
مادرش لباشو به گوشش نزدیک تر کرد و در حالی فقط خودشون دوتا میشنیدن لب زد:
-بازم میگم کاری نکن که پشیمون شی.......از چیزی که میخوایش به راحتی دست نکش
+ممنونم مامان
#شما دوتا چی دارین میگین پچ پچ میکنین؟!
به پدرش که یه تای ابروشو بالا داده بود و با کنجکاوی بامزه ای بهشون نگاه میکرد خیره شد و خندید
-خودم بعدا بهت میگم
مادرش درحالی که موهای دخترشو نوازش میکرد گفت
برای بار آخر دست تکون داد و ازشون دور شد
«پایان فلش بک»
حس بد و دلشوره عجیبی داشت
انگار اتفاقی در راه بود
ولی نمیخواست بهش فکر کنه و حالشو بد کنهتاکسی گرفت و به سمت خونه راه افتاد
تو راه به خیابون و مردمی که هر کدوم به سمتی میرفتن نگاه کرد
آدمایی که هر کدوم برای خودشون داستانی داشتن
به اونایی که دغدغه و نگرانی ای نداشتن غبطه میخورد
دلش میخواست تمام مشکلات و ناراحتی هاش از بین برن
دیگه داشت خسته میشد
شاید برای اون تازه اول راه بود ولی خب دیگه نمیخواست تحمل کنه
باید یه فکری میکرد تا خودشو نجات بده
از حس عذاب وجدانی که گریبان گیرش شده بود و باعث شده بود احساس کنه به خودش بدهکاره..با ایستادن ماشین از فکر دراومد و با حساب کردن کرایه اش پیاده شد
درخونش با زدن رمز باز شد و با وارد شدن به خونه احساس خوبی پیدا کرد
دلتنگ خونه جمع و جورش شده بود و حالا آروم گرفته بود
کتشو از تنش کند و ماسک و کلاهش رو به طرفی پرت کردروی کاناپه نشست و به این چند وقت فکر کرد
تو این مدت فقط چند تماس کوتاه از تهیونگ داشت که همشون به سلام و احوال پرسی ساده و یه شب بخیر مختصر ختم شده بودن و چند باری هم از طرف منیجرش چک شده بود و دو بار هم با مینا حرف زده بود
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...