خرید هاشو به دست دیگه اش منتقل کرد تا بتونه رمز در رو بزنه
وقتی صدای تیک مانندش رو که نشون از باز شدن در میداد رو شنید یکمی عقب کشید و به تهیونگ نگاه کرد+بیا داخل
و بعد از اشاره تهیونگ که بهش نشون داد داخل بره دیگه معطل نکرد و وارد خونه شد
خرید هارو توی آشپزخونه برد و روشو برگردوند تا وسایلی که دست تهیونگ بود رو ازش بگیره+از کمکی که کردی ممنونم
تهیونگ لبخندی زد و چیزایی که هردو دستش رو مشغول کرده بود رو روی کابینت گذاشت
-قابلی نداشت
+خب تو برو یه خورده بشین تا من یه فکری به حال غذامون بکنم
-کمکت نکنم؟
+مگه آشپزی بلدی؟.........تا جایی که میدونم اینطور نیست
تهیونگ دست به کمر وایستاد
-هی راجب من چی فکر کردی.........اونقدر ها هم بی استعداد نیستم
+چرا هستی
-نیستم...........لااقل میتونم پیاز خرد کنم که..
هه رین هم دستاشو به کمرش زد و شروع به حرف زدن کردن
+بله پیاز خرد کردنت هم دیدم...........خودم درست میکنم
هردوشون مثه بچه ها لج کرده بودن و هیچکدوم نمیخواستن کم بیارن
اما انگار تهیونگ یهو تصمیم گرفت کوتاه بیاد-خیلی خب باشه من کاری نمیکنم..........همینجا وایمیسم
و تو ذهنش ادامه داد
«تا بتونم تماشات کنم»+باشه هرکاری میخوای بکن
به دورو برش نگاهی انداخت
+خب........آها یه کاری میتونی بکنی
-چی؟
+بیا این پیازچه هارو بشور
سری تکون داد و بدون حرف دیگه ای هردو مشغول شدن
هه رین هراز گاهی نگاهی به تهیونگ که پیازچه هارو با دقت و آروم میشست نگاه کرد
دستشو روی تمام بافت های گیاه میکشید و مطمئن میشد کارشو درست انجام داده و همه اینا باعث شده بود این وظیفه ای که بهش سپرده بود بیشتر از حد انتظار طول بکشه
خنده بی صدایی کرد و دوباره مشغول آماده کردن گوشت ها کردچند دقیقه ای گذشته بود و متوجه اطرافش نبود
اونقدر قدر آشپزی شده بود که تمام مدت فکرش رو آزاد از هر موضوعی کرده بود-هه رین..
با صدای بلند تهیونگ از جا پرید و بهش نگا کرد
+چرا داد میزنی؟!...............ترسیدم
-دوبار صدات زدم نشنیدی
+چیزی شده؟
-به چی فکر میکردی که اینطوری غرق شده بودی؟
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...