Zeyn_jk
با تکونای آرومی که میخوردم وحرکت دستی که روی شونم بود مجبورم کرد چشمامو باز کنم و از دیدن بقیه رویام محروم بشم
آروم چشمامو باز کردم ویه تکونی به خودم دادم و با صدای تهیونگ برگشتم طرفش
-واو دختر چقدر عمیق خوابیده بودی هر چی صدات زدم نشنیدی
+ببخشید دیشب خوب نخوابیدم واسه همین خسته بودم......رسیدیم؟
-آره پاشو بریم بالا
از ماشین پیاده شدیم و بعد از اینکه کش و قوسی به کمرم دادم رفتم کنار تهیونگ وایستادم و باهم به سمت آسانسور رفتیم
همینجوری که منتظر آسانسور بودیم گفتم
+خوش به حالتون
-چی؟
+میگم خوش به حالتون که باهم زندگی میکنین...تنهایی زندگی کردن خیلی مزخرفه
-آره تنها نبودن خوبه ولی اینجور زندگی کردنم بی عیب نیست
+اوهوم
آسانسور رسید و بعداز سوار شدن دکمه طبقه دوم رو زد
+طبقه دوم؟!
-آره چیزی شده؟
+نه ولی به جای اینکه یک ساعت منتظر آسانسور وایستی بهتره از پاهات کمک بگیری اینجوری زود ترم میرسی....آخه به خاطر ده تا پله!؟
خندید و دستشو پشت گردنش کشید
-راستش من یه خورده تنبلم
دیگه چیزی نگفتم بعداز اینکه رمز درو زد و وارد خونه شدیم یه صداهای عجیبی میومد
~گفتم وایستا
*نخیر از جونم که سیر نشدم
ته:باز چه خبر شده
+مثل اینکه دعواست
از راهرو گذشتیم و وارد پذیرایی شدیم و شوگا رو دیدیم که یه لنگه دمپایی پاشه و اونیکی دستشه و داره دنبال کوک میدوعه
و تامارو دید وایستاد و دمپاییشو انداخت زمین و پوشید
~شانس آوردی بعدا به خدمتت میرسم.....سلام هه رین خوش اومدی
انقد قیافشون تواون وضعیت بامزه بود که به زور جلوی خندمو گرفتم
کوک تامن رو دید سریع از روی مبل پایین اومد و خیلی مودبانه سلام کرد
ته:باز چی شده هیونگ؟
شوگا:ایشون زدن اسپیکر مورد علاقه منو از وسط نصف کردن
*بابا عمدی نبود که هیونگ گفتم ببخشید
شوگا:مگه همه چی باببخشید حل میشه.....تو.......
-بسه دیگه آبرومون جلوی هه رین رفت
من که تااون لحظه که ساکت بودم و به مکالمه بامزشون نگاه میکردم گفتم
+نه اشکالی نداره من و مینا هم همیشه از این مشکلات داریم دیدنش برام عادیه
-مینا کیه؟
+دوستم
-آها
بعدش رفتیم وروی مبل های داخل پذیرایی نشستیم که بقیه اعضا هم اومدن
نامجون:خیلی خوب شد که به اینجا اومدی قرار بود یه بار برای شام دعوتت کنیم
کوک:تهیونگ خونه رو دیدی چه مرتب شده؟!تاگفتی که تنها نیستی همه باهم مشغول تمیز کردن شدیم البته به جز جیمین که خواب بود ونیومد کمک...حالاهم باید ظرفارو بشوره
مگه نه هیونگ؟
جین:راست میگه تهیونگ و جیمین باید ظرفارو بشورن و تمیز کاری کنن
جیمین:ای بابا من نمیخوام ظرف بشورم تهیونگ توظرفا رو بشور من تمیز میکنم باشهاونا باهم حرف میزدن و منم نگاشون میکردم
بعد از نزدیک به ده سال باهم زندگی کردن مثل یه خانواده واقعی به نظر میومدن
هوسوک:چرا ساکتی هه رین!
+داشتم فکر میکردم....به اینکه شما واقعا به هم نزدیکین ویه خانواده این
هوسوک درجوابم یه لبخند زد و سرشو تکون داد
جین و تهیونگ رفتن میز رو آماده کنن وشوگا و نامجون هم داشتن باهم حرف میزدن
جونگ کوک روشو کرد طرف منو پرسید
*خانواده توکجا زندگی میکنن؟قبلا گفته بودی که ایرانی هستی پدرمادرت اونجان؟
+نه یه چند وقتیه که به کانادا مهاجرت کردن
*توچرا کره رو برای خواننده شدن انتخاب کردی؟
انگار واقعا کنجکاو شده بود که بدونه منم خواستم صادقانه جوابشو بدم
قبل از اینکه بخوام جواب جونگ کوک رو بدم تهیونگ از آشپزخونه اومد پیش ما نشست
-تا چند دقیقه دیگه غذا آمادست
جونگ کوک سرشو تکون داد و دوباره به من نگا کرد
*میگفتی
+به خاطر شماها
یه لحظه گیج شد و تهیونگ همونجوری منتظر به من نگاه میکرد که ادامه حرفمو بزنم
*به خاطر ما؟
+آره....من بعد از اینکه شمارو شناختم به آیدل شدن فکر کردم....و تصمیم گرفتم که اینکارو انجام بدم
*واو چه باحال
-گفتی که آرمی هستی میشه بپرسم بایست کیه؟
همشون مشتاق به من نگاه میکردن مثل اینکه براشون جالب بود که بدونن من بیشتر از همه از کی خوشم میاد
لبمو گزیدم و با خجالت گفتم
+اون موقع ها که ایران بودم......جیمین بود
زیر چشمی به تهیونگ نگا کردم که دیدم رنگ نگاهش عوض شد و یه جورایی انگار ناراحت شد
بعد از شنیدن حرفم جیمین خندید و برای بقیه قیافه گرفت
*کوک:واو جیمین بهت حسودیم میشه همچین طرفدار خوشگلی داری.....
هوسوک:اون موقع ها که ایران بودی؟
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...