part30(last part)

1.5K 130 70
                                    

دیگه از شرم راحت میشین
حرف های آخرم رو لطفا یک دقیقه وقت بزارین و بخونین
لطفا..

خیلی خیلی خیلی بابت تاخیر ببخشید

حرف های آخر یادتون نره

................................................................................

با حس ویبره گوشیش از خواب شیرینش جدا شد و آروم لای پلکاشو باز کرد

اولین چیزی که باهاش مواجه شد چهره غرق در خواب تهیونگ بود که در حالی که دستاشو دور کمرش پیچیده بود و به آغوش کشیده بودش به خواب رفته بود

با یادآوری موقعیتشون و اتفاقایی که شب قبل  براشون افتاد گونه هاش رنگ  گرفتن و لبخند خجالت زده ای روی لباش جا خوش کرد
دوباره نگاهشو به چهره ی کسی که حالا به معنای واقعی مرد زندگیش شده بود و جدا شدن ازش رو از نیم درصد به صفر رسونده بود انداخت

موهاش روی بالش پخش شده بود و لپای باد کرده اش هم به طرفی که خوابیده بود مایل شده بود و چهره اش رو از همیشه معصوم تر نشون میداد

با دوباره ویبره رفتن موبایلش از افکارش بیرون اومد و کمی خودش رو تکون داد تا به گوشیش که کنار آباژور قرار داشت برسه

مادرش در حال زنگ زدن بهش بود 
لبشو گاز گرفت و مردد به صفحه گوشی نگاه کرد
اون حس شرم دوباره به سراغش اومده بود
با کمی تکون خوردن تهیونگ با استرس تلفن رو جواب داد تا بیشتر از این اون صدای رو مخ اذیتش نکنه

+الو..

صداش هنوز کمی گرفته بود

#سلام دخترم، حالت خوبه؟ بیدارت کردم؟

+خوبم مامان مرسی

سعی میکرد آروم حرف بزنه تا تهیونگ رو بیدار نکنه

#زنگ زدم بگم ما داریم راه میوفتیم

با کمی فکر کردن و حلاجی کردن حرف های مادرش یکمی شوکه شد

+الان؟!

#آره دیگه ، گفته بودم امروز بلیط داریم

با دست طوری که صدا ایجاد نکنه رو پیشونیش کوبید و به مکالمه آرومشون ادامه داد

+فراموش کرده بودم

#خواستم بهت خبر بدم ، رسیدیم بهت میگم بیای دنبالمون

+باشه مامان چشم ، منتظرم

#چرا اینجوری حرف میزنی؟!.....انگار داری در گوشی حرف میزنی....صدات خیلی ضعیفه

+مامان تهیونگ پیشمه....الآنم خوابه

#عه؟......خیلی خب باشه برو توام بخواب

+فعلا مامان

#خداحافط عزیزم

تماس رو خاتمه داد و تو بغل تهیونگ چرخید
معلوم بود از روز قبل حسابی خسته بود که با اون صداها بیدار نشده بود

you should know🐇Where stories live. Discover now