part3

1.2K 145 9
                                    

Zeyn_jk

«یک ماه بعد»

امروز برعکس همیشه بعداز ظهر به کمپانی رفتم دیروز کار ضبط تک آهنگ بعد از کلی تکرار و تمرین  تموم شد و برای پیش بردن هر چه سریعتر کار
از  امروز طراحی رقص موزیک ویدئو رو شروع میکنیم، میشه گفت تقریبا ضبط آهنگ به خاطر برنامه شلوغ تهیونگ یک ماه طول کشید

حتی با فکر بهش هم سر درد می‌گیرم
خدا چقدر سرشون شلوغه من اگه بخوام مثل اونا کارکنم....با یه حساب سرانگشتی فک کنم میمیرم آره جدا میمیرم

خب بگذریم گفتم تهیونگ ، آه ، اون مرتیکه‌ی متشخصِ مهربونِ دوست داشتنی...

تواین یک ماه شاید بشه گفت خیلی باهم صمیمی شدیم یه جورایی مثل دوتا دوست؟! یاشاید اینجوری فکر میکنم

راستش وقتی از دور نگاه میکردم
من همیشه تهیونگ رو خوشحال وخنده رو می‌دیدم ولی انگار الان اینطور نیست همیشه یه ناراحتی عجیبی توچهرش مشخصه انگار....انگار مثل آدمی که داره درد میکشه؟

آه خدایا خل شدم اصلا به من چه درون آدما به خودشون مربوطه.....آره به من مربوط نیست که دیگران چجوری زندگی میکنن....

به هر حال مشکلات تو زندگی همه هست

ولی...

من نمی‌خوام ناراحت ببینمش

+وایییی دیوونه شدم رفت

-داری باکی حرف میزنی؟!

با صدایی که دقیقا کنار گوشم شنیدم از جام پریدم:

+وایی خدا قلبم

خندش باعث چین خوردن گوشه‌ی چشمش شد:

-ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت...با حالت صورتت یه لحظه فکر کردم دیوونه شدیا

قبل اینکه تهیونگ بیاد من رسیده بودم و تواتاق تمرین منتظرش بودم
از شوک که دراومدم تازه بهش نگاه کردم که دیدم تنها نیست

+واییی...امروز یونتان و باخودت آوردی؟

گفته بودم دلم میخواد اون پشمک قهوه‌ای رنگ رو بغل کنم و فشارش بدم؟
با اون پاهای کوچولو و نگاه پوکرش انگار که به چپش هم نیستی

-آره گفته بودی میخوای ببینیش

« یک هفته پیش »

همون جوری که سرش تو لپ تاپش بود ومنم باکاغذای دورم درگیر بودم یه نگا بهش انداختم

عینک رو چشماش جذاب تراز همیشه اش کرده بود وبافت مشکی رنگش خیلی بهش میومد یه لحظه محوش شدم ویادم رفت چی می‌خوام بگم

بعد چند لحظه فکر کنم سنگینی نگامو حس کرد وسرشو بالا آورد
برای چند لحظه نگاهمون به هم گره خورد

سریع سرمو انداختم ونگامو دزدیدم که گفت

-چیزی میخواستی بگی؟!

you should know🐇Where stories live. Discover now