از روی تخت بلند شد تا همراه هم به آشپزخونه برن ، دلش برای غذاهای هه رین تنگ شده بود و خوشحال بود که تا چند دقیقه دیگه میتونه بازم طعمشون رو بچشه
البته این افکارش تا وقتی بود که هه رین بعد از پا گذاشتن به آشپزخونه شروع به حرف زدن کرد و با چیزی که گفت ذوقش رو خوابوند+ته....بیا یه چیزی از بیرون سفارش بدیم من امشب هوس فست فود خوردن کردم
اخمی کرد و نچی گفت
-نه......من نمیخوام غذای بیرون بخورم
+ولی من میخوام تو اگه نمیخوای یه چیزی برای خودت درست کن
-منکه آشپزی بلد نیستم
+خب نودل بخور
-تو برام غذا درست کن
+خودت یه کاریش بکن دیگه ، من حوصله ندارم
-نه تو باید درست کنی
+مگه من خدمتکارتم........اصن به من چه
-دوست دخترم که هستی......پس باید برام غذا درست کنی
+نه
-هه رین..
+پیتزا
-لطفا
با حالت مظلومی گفت و امیدوار بود اثر کنه ولی هه رین دستاشو رو کمرش گذاشت و نچی گفت
+نوچ......پیتزا
-چرا نمیخوای به حرفم گوش کنی؟!
+تو چرا نمیگی اینهمه اصرارت برای چیه
واقعا چرا نمیگفت؟!
خودشم به شک افتاد که چرا نمیگفت چی میخواد پس تصمیم گرفت به زبون بیارتش-فقط...فقط دلم برای اینکه تو غذا واسم درست کنی تنگ شده........دلم واسه دستپختت هم تنگ شده
+یعنی میگی غذاهای من خوشمزه ان؟!
سکوت کرد که هه رین سریع به حرف اومد
+پس درست نمیکنم
-اوهوم...
+چی؟!
-آره غذاهات خوشمزه ان..........حتی بهتر از یه کره ای میتونی غذاهای اینجا رو درست کنی
+واقعا؟!......خب باشه پس برات درست میکنم
از تعریفی که تهیونگ ازش کرد ذوق زده شد و تصمیم گرفت بیشتر از این اذیتش نکنه و چیزی که میخواد رو بهش بده
+ولی من پیتزا میخوام پس واسم سفارش بده
خندید و با خم شدنش بوسه ای روی گونه هه رین گذاشت و به طرف گوشیش رفت
-باشه هرچی تو بگی
.
.
.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
you should know🐇
Фанфикبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...