ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم و با عجله وارد ساختمون شدم
دکمه آسانسور رو زدم و منتظر شدمهر چی زنگ میزدم کسی در رو باز نمیکرد و داشتم کم کم ناامید میشدم که گوشیم زنگ خورد
جونگ کوک بود+الو
-چی شد هه رین تهیونگ رو دیدی؟حالش چطوره؟
+من الان جلوی درم کوک......ولی هرچی زنگ میزنم کسی درو باز نمیکنه
-آخ.....یادم رفت بگم خواب تهیونگ وقتایی که مریض میشه خیلی سنگین میشه......حتما متوجه صدای زنگ نشده
+خب من الان چیکار کنم؟
-رمز در(***هر چی دوست دارین بزارین)هه
ببخشید باید حواسمو جمع میکردم همون اول بهت میدادم که معطل نشی......بازم ببخشید+اشکالی نداره......من دیگه برم
-باشه......فقط اگه حالش خیلی بد شد بهم خبر بده که دکترو خبر کنم
+باشه خداحافظ
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و وارد خونه شدم
توپذیرایی و بالکن رو نگاه کردم و کسی نبود
داخل آشپزخونه هم همینطور پس به سمت اتاقا رفتم و به اولین اتاقی که رسیدم در زدم ولی کسی جواب نداد
آروم درو باز کردم و با اتاق خالی مواجه شدم
به طرف اتاق بعدی رفتم و بازم جوابی نگرفتم+پس حتما اینجا هم نیست
ولی برای اطمینان درو باز کردم و با جسم مچاله شده تهیونگ مواجه شدم
خودشو جمع کرده بود و پتو رو دور خودش پیچیده بود
رفتم نزدیک تخت
داشت میلرزید
دستمو روی پیشونیش و بعد روی گونش گذاشتم
تبش بالا بود با نگرانی آروم شونشو تکون دادم+تهیونگ.......تهیونگ بیدار شو....حالت خوبه؟!
آروم چشماشو باز کرد و با دیدنم آروم شروع به حرف زدن کرد
-ه...هه رین تو اینجا.....چیکار میکنی؟!
+بعدا میگم.....الان باید تبت رو بیاریم پایین
پتو رو از روش برداشتم و اخمی کرد و با چشمای بسته سعی کرد پتو رو ازم بگیره
-س...سرده
+سردت نیست......اینجوری فکر میکنی......به خاطر تبته......نباید خودتو بپوشونی
جنینی تو خودش جمع شد
یه جوری شدم چقدر حالش بد بود اشک توی چشام جمع شدسریع از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه
با گشتن کابینتها تونستم دارو پیدا کنم
یه لیوان آب برداشتم و به طرف اتاق رفتم
توی همون حالت بود و داشت میلرزید
کمکش کردم داروهاشو بخورهدوباره از اتاق بیرون رفتم و بایه پارچه و ظرف آب برگشتم
لبه تخت کنارش نشستم و مشغول شدم
پارچه رو خیس میکردم و روی پیشونیش میذاشتم که به پایین اومدن تبش کمک کنه بعد یه مدت کم کم لرزشش کم شد و با چک کردن تبش دیدم که یه خورده پایین اومده
ولی هنوزم تب داشت
صورتش خیس عرق بود و معلوم بود حالش بده
ولی حالا که تبش پایین اومده یه خورده خیالم راحت شد
پارچه رو کناری گذاشتم که به آشپزخونه برم
از جام پاشدم
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...